۱۳۸۷ آبان ۱۷, جمعه

...

جمعه
دهکده
نسترن شرقی
جمعه
پری وار در قالب آدمی
جمعه
سکوت آب
فریاد عطش
جمعه
لورکا
گرانادا
جمعه
یاسمین لوی
النی کارایندرو
جمعه
بودن
وسوسه ی نبودن
جمعه
بودا
نسل تجربه
جمعه
خون شتک زده
سنگلاخی معبر
جمعه
حضور قاطع ظلمت
داسی سرد
جمعه
آفتاب فراسوهای افق
زنان خاموش
مردان خسته ...
جمعه
جمعه
جمعه

۱۳۸۷ شهریور ۲۹, جمعه

در آستانه

........................................................................................
بايد اِستاد و فرود آمدبر آستان ِ دری که کوبه ندارد،
چرا که اگر به‌گاه آمده‌باشي دربان به انتظار ِ توست و


اگر بي‌گاه
به درکوفتن‌ات پاسخي نمي‌آيد.

کوتاه است در،پس آن به که فروتن باشي.
آيينه‌يي نيک‌پرداخته تواني بود


آن‌جا
تا آراسته‌گي را
پيش از درآمدن


در خود نظری کني
هرچند که غلغله‌ی آن سوی در زاده‌ی توهم ِ توست نه انبوهي‌ ِمهمانان،
که آن‌جا


تو را


کسي به انتظار نيست.

که آن‌جا


جنبش شايد،


اما جُنبده‌يي در کار نيست:
نه ارواح و نه اشباح و نه قديسان ِ کافورينه به کف نه عفريتان ِ آتشين‌گاوسر به مشت نه شيطان ِ بُهتان‌خورده با کلاه بوقي‌ منگوله‌دارش نه ملغمه‌ی بي‌قانون ِ مطلق‌های مُتنافي. ــ
تنها تو


آن‌جا موجوديت ِ مطلقي،
موجوديت ِ محض،چرا که در غياب ِ خود ادامه مي‌يابي و غياب‌ات حضور ِ قاطع ِ اعجاز است.گذارت از آستانه‌ی ناگزيرفروچکيدن قطره‌ قطراني‌ست در نامتناهي‌ ظلمات:
«ــ دريغا


ای‌کاش ای‌کاش


قضاوتي قضاوتي قضاوتي
درکار درکار درکارمي‌بود!» ــشايد اگرت توان ِ شنفتن بودپژواک ِ آواز ِ فروچکيدن ِ خود را در تالار ِ خاموش ِ کهکشان‌های ِبي‌خورشيدــ
چون هُرَّست ِ آوار ِ دريغ


مي‌شنيدی:

«ــ کاش‌کي کاش‌کي


داوری داوری داوری
درکار درکار درکار درکار...»اما داوری آن سوی در نشسته است، بي‌ردای شوم ِ قاضيان.ذات‌اش درايت و انصاف هياءت‌اش زمان. ــو خاطره‌ات تا جاودان ِ جاويدان در گذرگاه ِ ادوار داوری خواهد شد.



بدرود!بدرود! (چنين گويد بامداد ِ شاعر:)رقصان مي‌گذرم از آستانه‌ی اجبارشادمانه و شاکر.

از بيرون به درون آمدم:
از منظر


به نظّاره به ناظر. ــ
نه به هياءت ِ گياهي نه به هياءت ِ پروانه‌يي نه به هياءت ِ سنگي نه به هياءت ِبرکه‌يي، ــ
من به هياءت ِ «ما» زاده شدم


به هياءت ِ پُرشکوه ِ انسان
تا در بهار ِ گياه به تماشای رنگين‌کمان ِ پروانه بنشينم غرور ِ کوه را دريابم و هيبت ِ دريا را بشنوم تا شريطه‌ی خود را بشناسم و جهان را به قدر ِ همت و فرصت ِخويش معنا دهم

که کارستاني ازاين‌دست
از توان ِ درخت و پرنده و صخره و آبشار


بيرون است.

انسان زاده شدن تجسّد ِ وظيفه بود:توان ِ دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن توان ِ شنفتن توان ِ ديدن و گفتن توان ِ اندُه‌گين و شادمان‌شدن توان ِ خنديدن به وسعت ِ دل، توان ِ گريستن از سُويدای جان توان ِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع ِ شُکوه‌ناک ِ فروتني توان ِ جليل ِ به دوش بردن ِ بار ِ امانت و توان ِ غم‌ناک ِ تحمل ِ تنهايي تنهايي تنهايي تنهايي عريان.

انسان دشواری وظيفه است.



دستان ِ بسته‌ام آزاد نبود تا هر چشم‌انداز را به جان دربرکشم هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده هر بَدر ِ کامل و هر پَگاه ِ ديگرهر قلّه و هر درخت و هر انسان ِ ديگر را.

رخصت ِ زيستن را دست‌بسته دهان‌بسته گذشتم دست و دهان بسته گذشتيم
و منظر ِ جهان را
تنهااز رخنه‌ی تنگ‌چشمي‌ حصار ِ شرارت ديديم و
اکنون آنک دَر ِ کوتاه ِ بي‌کوبه در برابر وآنک اشارت ِ دربان ِ منتظر! ــ

دالان ِ تنگي را که درنوشته‌ام
به وداع


فراپُشت مي‌نگرم:

فرصت کوتاه بود و سفر جان‌کاه بوداما يگانه بود و هيچ کم نداشت.

به جان منت پذيرم و حق گزارم!(چنين گفت بامداد ِ خسته.)

.....................................................................................

۱۳۸۷ مرداد ۱۴, دوشنبه

نیمه های من

محوطه ی باغ و خونه ی من ابعاد بزرگی نداره ، یه چهار گوش ساده ست ساده تر از هر مربعی که فکرش رو بکنی . دیوار سمت راست من خونه ی شاعری به نام بامداد . دیوار سمت چپ هم خونه ی شاعری هست به نام بامداد . دیوار جلویی به خونه ی نمایشنامه نویسی به نام بیضایی وصل میشه و دیوار پشتی هم به خونه نمایشنامه نویسی به نام بیضایی وصل میشه . ارتفاع دیوارها اونقدر کوتاهه که هر روز میشه این همسایه هارو دید و باهاشون گپی زد و تعارفی کرد در عالم همسایگی . آسمون خونه ی من نه آبیه نه ابری فقط یه تصویر ساده ست از مردی که لبخندی ملیح به لب داره و اسمش صادق هدایت هستش .
باغچه ی خونه من گیاههای عجیبی توش داره اسامی اونها سارتر ، کافکا ، دوبوار ، جویس ، بکت ، کوندرا ، زاهاریا استانکو و .... لوبیای سحرآمیز صادق هدایت رو هم دارم که اسمش بوف کور هستش و هر وقت که جراتش رو پیدا کردم می خوام برم چنگ طلایی هدایت رو بدزدم و بیام باهاش تو وبلاگم س گ ل ل رو بنویسم .
سعی می کنم آدم فضولی نباشم در عالم همسایگی ولی اتفاقات اطراف خونه ی من هر انسانی رو تشویق به این فضولی ها می کنه . بامداد سمت راست هر صبح دمدم صبحانه ی خورشید رو از پیراهن آیشکا (همسرش) می خوره و هر لحظه در ابدیت آینه های همیشگی این زن گم میشه . شعرهاشو بلند فریاد می کنه از برای آیشکا و من دزدکی چندتایی رو برای چاشت کردن هوس زنی دیگر از بر می کنم . فکرشو بکن هر روز می تونی حماسه یی عشقی از این دو ببینی و از برای چاشت خودت توشه یی برداری ... . اما بامداد سمت چپ انسانی که هر روز با فریاد درد از بستر بیدار میشه می گن سیاسی کاره ، بیچاره هر روز مجبوره مثل شازده کوچولو مواظب باشه که گیاههای هرز گل سرخش و زمین خونه ش رو از بین نبرن . از بامداد تا شبانه ی وجودش انسانها رو برای دیدن خورشید فریاد می کنه تا گوش و چشم به سمت خونش می چرخونی طبل بلند اسرافیل وارش تو رو از خودت می ترسونه . اون حتی اونقدر تو رو درد مشترک می دونه که حتی فحشهایی که بهش می دی رو داره توی یه کتاب به نام کوچه جمع می کنه !! اما همسایه هایی که من می بینم همشون غرق شعرهای عاشقانه ی بامداد سمت راستن و بامداد سمت چپ که پاهاش رو هم به دلیل مریضی که داشته بریدن سینه خیز با داس سردی که در دست داره و با فریاد خاموش نشدنی خودش گل سرخش رو و خونه ی خودش رو از گیاهان هرز و شغالان گر حفظ می کنه . راستش از بس غرق چشم چرونی توی خونه ی همسایه های اطراف هستم که فریادهای بامداد سمت چپ دیگه به گوشم نمیرسه . ( حقیقتشو بگم اینه که گوش چپم رو از موم پر کردم ) . همه ی همسایه ها هر روز با ناز و عشوه میایم و از برای شعرهای بامداد سمت راست هورا می کشیم و بعد شعرهاشو برای چاشت کردن انسانی دیگر از بر می کنیم . انگار بیضایی ها رو یادم رفت . بیضایی جلوی خونه ی من مثل بامداد سمت راست افسانه ی عشقی نداره ، اون هر روز با مژده ی زنش مژده از خواب بیدار میشه و نمایشنامه هاش رو که از مطبوعاتی آقای اسراری دزدیده با زنش تمرین می کنه ، بعضی وقتها شمشیر بازی می کنه ، عروسک می گردونه و بعضی موقعها هم بلند بلند شاهنامه خونی راه میندازه . چند وقت پیشترها فیلمی هم ساخت که سگ ها رو توش می کشتن و سال قبل هم می گن با اسم درخت یه نمایش اجرا کرده به نام افرا یا روز می گذرد . همسایه ها می گن با رژیم فعلی خیلی رابطه ی خوبی داره و هر اراجیفی که بخواد می تونه توی تالارهای تئاتر شهر ما اجرا کنه . اما بیضایی پشت خونه من خونش مثل ویرانه های مغول زده ست اون هر صبح با قلمش شروع به نوشتن می کنه میگن اسطوره ها رو زنده می کنه و با قلمش مثل بامداد سمت چپ انسانیت و خورشید رو فریاد می کنه . خیلی برام عجیبه که برای ضحاک دلتنگی می کنه و از برای شیخ شرزین طومار نویسی می کنه ، بانوی پرده نئی رو هر روز از ایستگاه سلجوق به خونه دعوت می کنه بعضی وقتها بلند بلند ندبه می خونه و شب سمورها رو با قلمش سوراخ می کنه تا خورشید بتابه ، خونه ش هر روز اشغال میشه و توی پرونده های قدیمی پیر آباد دنبال سند خونه ش می گرده بعضی وقتها با غریبه و مه سخن میگه و کلاغها رو برای غارغار کردن انسانیت رام کرده ، بعضی وقتها یهویی چریکه ی تارا در خونه ش خونده میشه ، اونقدر با قلمش جادو کرده که افرا دختر همسایه ی ما هم ازش خواسته که پسرعموی گم شده ش رو برای اون پیدا کنه . می گن هر روز جلوی خونه ی بیضایی جلوی خونه ی من میاد و به اون لعنت می کنه که چرا اینقدر فیلم ها و نمایشنامه های مزخرف میسازه و بیخود مشهور میشه . زنهای همسایه هم یکصدا با اون به بیضایی جلوی خونه ی من میگن مژده رو با لوییجی پیر عوض کن !!!! اما چند وقتیه که همه چیز صورتی باژگونه به خودش گرفته ! بامداد سمت راست من عشق را رطوبت چندش انگیز پلشتی خطاب می کنه و با فریاد زدن روی همسرش به اون می گه : تنها اگر دمی کوتاه آیم از تکرار این پیش پا افتاده ترین کلام که دوستت می دارم چون تن دیس بی ثبات بر پایه های ماسه به خاک در می غلتی ... . و یا بیضایی جلوی خونه ی من که مردم همیشه برای دیدن نمایشنامه های مزخرفش که از مطبوعاتی آقای اسراری می دزیده سر و دست می شکوندند ، حالا داره مثل کلاغهای دره یوشج برای بیضایی پشت خونه ی من غارغار می کنه. همسایه های اطراف من دیگه شعرها و آثار اونها رو دوست ندارن چون انگار همه ی بیضایی ها و همه بامدادها شبیه هم هستند و دیگه بامداد سمت چپ با بامداد سمت راست فرقی نداره حتی عاشقانه های سمت راست هم انسان بامداد سمت چپ رو فریاد می کنه و شیخ شرزین بوسیله ی بیضایی جلوی خونه ی من پناه داده شده !!!
منم دیگه خیلی اوضاعم بهم ریخته ست چون شاملوی سمت راست دیگه از کندوهای کوهستانی زنها چیزی نمی گه و من موندم دست خالی حتی موم توی گوش چپم هم خودش بیرون پریده و اونقدر فریادهای بامداد سمت چپ برام سخت شده که دارم از درد در رگهام می میرم . دیگه حتی حوصله ی بیضایی جلوی خونه خودم رو هم ندارم چون به من در عالم همسایگی بلیط نمایشنامه های مزخرفش رو تعارف نمی کنه ... . اصلا خودم هم یواش یواش دارم دو تا می شم یکی راست یکی چپ . سمت راستی من همه چیز براش جالبه و قدرت قضاوت رو از دست داده ولی سمت چپی من هر روز می ره به گل سرخ بامداد سمت چپ کمک می کنه ، اون حتی به لشگر آی بانو برای فتح کلاک پیوسته و بعضی وقتها برای کشتن سرهنگ آینه های روبرو شمشیر رو تیز می کنه و برای نزهت نامه های عاشقانه می نویسه خلاصه این که هر قدر که سمت راستم بیشتر در همهمه ی امروزی شدن گم میشه سمت چپم بیشتر و بیشتر برای گیاهان و همسایه های اطرافم دل می سوزونه !!
سمت راست من هر روز از کلوپ چشمه کتاب می گیره تا بالاخره نسبی بودن رو درک کنه و هر روز با توهمات دیوید لینچ نئشه میشه اون حتی کتاب هم چاپ می کنه و فروش میلیونی داره و بعضی وقتها هم از بس احساس برتری بهش دست می ده به همسایه های خودش که همه شبیه هم شدند فحش می ده تا به خیال خودش شیخ شرزین رو بترسونه و یا کتاب کوچه رو از لغاتش پر کنه !!!!
اما از زمین خونه ی خودم بهتون نگفتم که از خون دوستان سمت چپ من خزاب گرفته و سمت راست من هر روز برای اسکیت کردن روی این خونها لحظه شماری می کنه و اسم اونها رو توی کتابهای میلیونی خودش میاره تا باز هم من با نصفه ی گندچاله دهان خودم برای دفاع از همسایه هام فریاد بودن سر بدم ...

۱۳۸۷ مرداد ۶, یکشنبه


دوستان، عزیزان
با مراجعه به این آدرس و امضای بیانیه‌ی اعتراضی، ما را در رسیدن به هدف حفظ یادگارها و میراث احمد شاملو، شاعر ملی ايران، یاری دهید. لطفا این خبر را برای همه‌ی دوستان‌تان از هر طریقی که صلاح می‌دانید بفرستید.
متن فارسی بیانیه:
از ميراث احمد شاملو با تبديل خانه‌اش به موزه‌اي جهت نگهداري یادگارهایش حمایت کنید!
با اجرای حکم مزايده‌ی اموال، یادگارهای احمد شاملو، شاعر بزرگ معاصر ايران، در معرض خطر پراكنده شدن است. اقدام فوري براي حفظ یادگارهای او براي نسل آينده ضروري است.
بسياري شاملو را برای اشعار قدرتمندش در دفاع از كرامت انسانی و ضديت با جور، در پيشه‌اي ادبي و هنري كه بيش از نيم قرن به طول انجاميد، به حق، شاعر ملي ایران می‌دانند. او آواز اشتیاق سوزان مردمش براي كرامت و آزادي بود چه در دوران پادشاهي و چه در جمهوري اسلامي. براي چندين نسل از ايرانيان، آگاهي ملي ايرانیان، هرگز به میزانی از وضوح و شيوايي كه اشعار شاملو بدان دست یافته‌است، نرسيده است.
در زمان مرگ شاملو در 2 مرداد 1379 ، خانه ساده اش در خارج از تهران، از سال‌ها پيش بخشي از ميراث تاريخ هنري و فرهنگي ايران شده بود. آن‌جا بود که شاعرما، بسياري از به يادماندني‌ترين اشعارش را سرود، و همان‌جا بود كه بسياري از برترين هنرمندان و انديشمندان ايران با او دیدار می‌کردند. آن‌جا بود كه زندگی کرد و رفت. اين خانه، گنجور دست‌نوشته‌ها، كتاب‌ها و خاطرات شاعر است. بسياري از هنرمندان برجسته‌ی زمانش او را به عنوان بزرگترين شاعر معاصر ايران در طول چند دهه ستودند و شماری از بهترين آثار خود را به نشانه عشق و قدرداني خود از شعر و مهمان‌نوازيش به او و همسرش آيدا پیشکش کردند .
مزايده‌ی خانه و آن‌چه در آن است، از ملموس يا غير ملموس، معادل به مزايده گذاشتن نيم قرن از ميراث و خاطره‌ی جمعي ما ايرانی‌هاست. در زمان درگذشت شاعر، ستايندگان شعر او و تمام كساني كه سرنوشت ميراث هنر و انديشه ايران برايشان مهم است، اميدوار بودند كه خانه‌اش به موزه‌ای ملي بدل شود تا یاد شاملو را براي نسل‌هاي آينده نگه‌ بدارد و محلي براي جمع آوري ساير یادگارهای شاعرمان باشد. متاسفانه، در صورت عدم واكنش فوري براي توقف پراكنده‌شدن اموال شاملو اين اميد به شکل جبران‌ناپذیری از بين خواهد رفت.
در بسياري از كشورها، دولت است كه خود را مسوول حفظ منابع و سمبل‌هاي ميراث ملي مي‌داند. متاسفانه،‌ جمهوري اسلامي ايران يا در اين لحظه‌ی مهم سهل‌انگار است، و يا اجازه مي دهد اموال شاعري كه به خودداري از پشتيباني حكومت شتاخته شده است، پراكنده گردد تا شايد خاطره‌ی او از حافظه‌ی زمان محو شود. به هر حال، اين قصور و سستي عبثی ‌است كه حافظه جمعي ايران آن‌را نخواهد بخشيد، به ويژه در ایامی كه مبالغ هنگفتي صرف کسانی می‌شود كه تنها ارزش هنريشان مداحي حكومت‌مداران است.
ما ايرانيان و دوستداران شعر فارسي شديدا نگران آن هستیم که دلایل شخصی و مالی موجب از دست رفتن یادگارهای شاملو شوند. در اين روزگار تاريك، و در شرایط كمبود حمايت از ميراث بزرگ شعر پارسي‌است که به ناچار باید از جامعه‌ی جهانی طلب یاری کنیم. ما از يونسكو خواستاريم كه با همه‌ی منابع موجود، با پافشاري برماندن همه‌ی اين یادگارها به صورت يك‌جا در خانه‌ی وي به نجات میراث شاملو بيايد. مصرانه از يونسكو خواستاريم كه با استفاده از التزامات و قواعد بين‌المللي، اقدامي فوري براي متقاعد کردن جمهوري اسلامي ايران به حراست از مايملك شاعر بزرگ ايران، از طريق اختصاص خانه‌ی وي به موزه اي جهت حفظ یادگارهایش کند.
لطفا در امضاي اين بیانیه به ما بپيونديد تا توجه و نگراني خود را نسبت به از دست رفتن قريب‌الوقوع یادگارهای شاملو نشان داده و حمايت خود را از تبدیل خانه‌اش به يك موزه ملي جهت نگهداري این نشانه‌ها براي نسل‌هاي آينده، دانشجويان و دوستداران شعر شاملو اعلام کنيد.
با سپاس جمعیت دوست‌داران احمد شاملو

۱۳۸۷ تیر ۹, یکشنبه

مراقبه

دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش .... و از شما پنهان نشاید کرد سر می فروش
گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع .... سخت می​گردد جهان بر مردمان سختکوش
وان گهم درداد جامی کز فروغش بر فلک .... زهره در رقص آمد و بربط زنان می​گفت نوش
با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام .... نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش
تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی .... گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
گوش کن پند ای پسر و از بهر دنیا غم مخور .... گفتمت چون در حدیثی گر توانی داشت هوش
در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید .... زان که آن جا جمله اعضا چشم باید بود و گوش
بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نیست .... یا سخن دانسته گو ای مرد عاقل یا خموش
ساقیا می ده که رندی​های حافظ فهم کرد .... آصف صاحب قران جرم بخش عیب پوش
..........................................
حضرت حافظ
..........................................
امیدوارم خوب درس گرفته باشم پنهان کاردان تیزهوش
..........................................

۱۳۸۷ تیر ۸, شنبه

آی آدمها

.......................................................

آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید
یک نفر در آب دارد می سپارد جان
یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفته ستید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید
آن زمان که تنگ می بندید
بر کمرهاتان کمربند
در چه هنگامی بگویم من
یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان قربان
آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید
نان به سفره جامه تان بر تن
یک نفر در آب می خواند شما را
موج سنگین را به دست خسته می کوبد
باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه هاتان را ز راه دور دیده
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابیش افزون
می کند زین آبها بیرون گاه سر گه پا
آی آدمها
او ز راه دور این کهنه جهان را باز می پاید
می زند فریاد و امید کمک دارد
آی آدمها که روی ساحل آرام در کار تماشایید
موج می کوبد به روی ساحل خاموش
پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده. بس مدهوش
می رود نعره زنان. وین بانگ باز از دور می آید:
"آی آدمها.."
و صدای باد هر دم دلگزاتر
در صدای باد بانگ او رساتر
از میان آبهای دور یا نزدیک
باز در گوش این نداها
"آی آدمها..."
.................................................................
(( نیمای بزرگ ))

Paranoic Critical Solitudet


تابحال شده به این موضوع فکر کنید که بیست و هشت سال زندگی کردید و بخاطر بعضی امور مثل عشق ، دوستی ، تعهد ، صداقت و غیره تشویق شدید اونهم به مدت بیست و هشت سال !!!و بعد ناگهان انگار پرده فرو افتاده و شما قدم به دنیایی می گذاردید که انگار شما در این بیست و هشت سال در اون ساکن نبودید ...چطور باید تربیت گذشته رو فراموش کرد ؟چطور باید داروی خنده و فراموشی رو یافت ؟چطور باید اینگونه بود که بود ؟؟
تصویر از دالی
عنوان تصویر : Paranoic Critical Solitudet
..................................................................
فریاد در باد سایه ی سروی به جا می گذارد
بگذارید در این کشتزار گریه کنم
در این جهان همه چیزی در هم شکسته
به جز خاموشی هیچ باقی نمانده است
بگذارید در این کشتزار گریه کنم
افق بی روشنایی را جرقه ها به دندان گزیده اند
به شما گفتم
بگذارید در این کشتزار گریه کنم
(( لورکا ))
................................................................

۱۳۸۷ تیر ۲, یکشنبه

...

................................
ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم .... جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم
عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است .... کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم
رقم مغلطه بر دفتر دانش نزنیم .... سر حق بر ورق شعبده ملحق نکنیم
شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد .... التفاتش به می صاف مروق نکنیم
خوش برانیم جهان در نظر راهروان .... فکر اسب سیه و زین مغرق نکنیم
آسمان کشتی ارباب هنر می​شکند .... تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم
گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید .... گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم
حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او .... ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم
..............................
حضرت حافظ

....

..........................................
زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست .... در حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست
در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست .... در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست
تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند .... عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیست
چیست این سقف بلند ساده بسیارنقش .... زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست
این چه استغناست یا رب وین چه قادر حکمت است .... کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست
صاحب دیوان ما گویی نمی​داند حساب .... کاندر این طغرا نشان حسبه لله نیست
هر که خواهد گو بیا و هر چه خواهد گو بگو .... کبر و ناز و حاجب و دربان بدین درگاه نیست
بر در میخانه رفتن کار یک رنگان بود .... خودفروشان را به کوی می فروشان راه نیست
هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست .... ور نه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست
بنده پیر خراباتم که لطفش دایم است .... ور نه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست
حافظ ار بر صدر ننشیند ز عالی مشربیست .... عاشق دردی کش اندربند مال و جاه نیست
.........................................
حضرت حافظ
........................................

۱۳۸۷ تیر ۱, شنبه

.....................................
نه هر که چهره برافروخت دلبری داند .... نه هر که آینه سازد سکندری داند
نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشستت .... کلاه داری و آیین سروری داند
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن .... که دوست خود روش بنده پروری داند
غلام همت آن رند عافیت سوزم .... که در گداصفتی کیمیاگری داند
وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی .... وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند
بباختم دل دیوانه و ندانستم .... که آدمی بچه​ای شیوه پری داند
هزار نکته باریکتر ز مو این جاست .... نه هر که سر بتراشد قلندری داند
مدار نقطه بینش ز خال توست مرا .... که قدر گوهر یک دانه جوهری داند
به قد و چهره هر آن کس که شاه خوبان شد .... جهان بگیرد اگر دادگستری داند
ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه .... که لطف طبع و سخن گفتن دری داند
...................................
شعر از حضرت حافظ

۱۳۸۷ خرداد ۳۰, پنجشنبه

تردید

او را به رؤياي بخار آلود و گنگ شامگاهي دور، گويا
ديده بودم من . . .
لالائي گرم خطوط پيكرش، در نعره هاي دوردست و
سرد مه، گم بود.
لبخند بي رنگش به موجي خسته مي مانست؛ در هذيان
شيرينش. ز دردي
گنگ مي زد گوئيا لبخند . . .
هر ذره چشمي شد وجودم تا نگاهش كردم، از اعماق
نوميدي صدايش كردم:
اي پيداي دور از چشم! »
ديري است تا من مي چشم رنجاب تلخ انتظارت را »
رؤياي عشقت را، در اين گودال تاريك، آفتاب »
«! واقعيت كن
و آندم كه چشمانش، در آن خاموش، بر چشمان من
لغزيد
در قعر ترديد اين چنين با خويشتن گفتم:
آيا نگاهش پاسخ پرآفتاب خواهش تاريك قلب »
يأسبارم نيست؟
آيا نگاه او همان موسيقي گرمي كه من احساس آن را »
در هزاران خواهش پر
درد دارم، نيست؟
نه! »
من نقش خام آرزوهاي نهان را در نگاهم مي دهم »
«! تصوير
آنگاه نوميد، از فروتر جاي قلب يأسبار خويش كردم
بانگ باز از دور:
ای پيداي دور از چشم! . »
«. .
او، لب ز لب بگشود و چيزي گفت پاسخ را
اما صدايش با صداي عشق هاي دور از كف رفته مي
مانست . . .
لالائي گرم خطوط پيكرش، از تار و پود محو مه پوشيد
پيراهن.
گويا به رؤياي بخارآلود و گنگ شامگاهي دور او را
ديده بودم من . . .
.............................................
بامداد

در جدال آینه و تصویر

خو کرده اید و دیگر
راهی به جز این تان نیست
که از بد و خوب
هم چنان هر چیز را آینه یی کنید ،
تا با ملاک زیبای صورت و معناتان
گرد بر گرد خویش
هر آنچه را که نه از شماست به حساب زشتی ها
خطی به جمعیت خاطر بتوانید کشید و به اطمینان ،
چرا که خو کرده اید و دیگر به جز این تان راهی نیست
که و جود خود را نقطه ی آغاز راه ها و زمان ها بشمارید .
کرده ها را با کرده های خویش بسنجید و گفته ها را
با گفته خویش ...
لاجرم به خود می پردازید
آن گاه که من به خود می پردازم ،
و حماسه یی از شجاعت خویش آغاز می کنید
آن گاه که من دست اندر کار می شوم حتا
که نقطه ی پایان را
بر این تکرار ابلهانه ی بامداد و شام بگذارم
و دیگر
رای تقدیر را
به اانتظار نمانم ....
........................................................
الف.بامداد

بازتاب

هنگام دلدادگی عشق بزرگ تر از آن است که بتوان همه اش
را در درون خود گنجانید ؛ به سوی دلدار پرتو می افشاند ،
در درون او به سطحی می رسد که آن را می ایستاند و وادارش
می کند که به نقطه آغاز بر گردد ، و ما همین بازتاب مهربانی
خودمان را مهر دلدار می نامیم و بیش از هنگام تابیدنش شیفته اش
می شویم ، چون نمی دانیم که از خود ما به ما بر می گردد .
.....................................
درجستجوی زمان از دست رفته ( مارسل پروست )

۱۳۸۷ خرداد ۲۷, دوشنبه

...


تصویر از دالی

....




فریادهای تصویری از سالوادور دالی

-------------------------------------
اگر به باده مشکین دلم کشد شاید ---- که بوی خیر ز زهد ریا نمی​آید
جهانیان همه گر منع من کنند از عشق ---- من آن کنم که خداوندگار فرماید
طمع ز فیض کرامت مبر که خلق کریم ---- گنه ببخشد و بر عاشقان ببخشاید
مقیم حلقه ذکر است دل بدان امید ---- که حلقه​ای ز سر زلف یار بگشاید
تو را که حسن خداداده هست و حجله بخت ---- چه حاجت است که مشاطه​ات بیاراید
چمن خوش است و هوا دلکش است و می بی​غش ---- کنون بجز دل خوش هیچ در نمی​باید
جمیله​ایست عروس جهان ولی هش دار ---- که این مخدره در عقد کس نمی​آید
به لابه گفتمش ای ماه رخ چه باشد اگر ---- به یک شکر ز تو دلخسته​ای بیاساید
به خنده گفت که حافظ خدای را مپسند ---- که بوسه تو رخ ماه را بیالاید
-------------------------------------
حضرت حافظ

۱۳۸۷ خرداد ۲۲, چهارشنبه

...

-----------------------------
خوش امد گل وزآن خوشتر نباشد ---- که در دستت به جز ساغر نباشد
زمان خوشدلی دریاب و در یاب ---- که دایم در صدف گوهر نباشد
غنیمت دان و می خور در گلستان ---- که گل تا هفته دیگر نباشد
ایا پرلعل کرده جام زرین ---- ببخشا بر کسی کش زر نباشد
بیا ای شیخ و از خمخانه ما ---- شرابی خور که در کوثر نباشد
بشوی اوراق اگر همدرس مایی ---- که علم عشق در دفتر نباشد
ز من بنیوش و دل در شاهدی بند ---- که حسنش بسته زیور نباشد
شرابی بی خمارم بخش یا رب ---- که با وی هیچ درد سر نباشد
من از جان بنده سلطان اویسم ---- اگر چه یادش از چاکر نباشد
به تاج عالم آرایش که خورشید ---- چنین زیبنده افسر نباشد
کسی گیرد خطا بر نظم حافظ ---- که هیچش لطف در گوهر نباشد
-----------------------------

شعر از حضرت حافظ

۱۳۸۷ خرداد ۲۰, دوشنبه

.....

................................................................
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی ....دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو.... ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
زیرکی را گفتم این احوال بین، خندید و گفت.... صعب روزی، بوالعجب کاری، پریشان عالمی
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل.... شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست.... ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست.... ره روی باید جهان سوزی، نه خامی بی غمی
آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست.... آدمی دیگر بباید ساخت، و از نو عالمی
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم ....کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی
گریه ی حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق.... کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی
شعر از حافظ
................................................................

۱۳۸۷ خرداد ۱۳, دوشنبه

...

سلام
آقای سلیمانی در وبلاگ خودشون مطلبی نوشته اند که به نظر من خواندنش خیلی لذت بخش خواهد بود و در واقع همان به نوعی دغدغه های این چند نوشته ی اخیر من هستش البته با بسطی بیشتر از سمت ایشان ...
در پیوند دوستان و عنوان سارمن سلیمانی و نوشته ی حضور نامتجسد می توانید
نوشته را بخوانید ...

۱۳۸۷ خرداد ۱۱, شنبه

پیشکش دیدار


بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر کان چهره مشعشع تابانم آرزوست
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست
این نان و آب چرخ چو سیل‌ست بی‌وفا من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست
یعقوب وار وااسفاها همی‌زنم دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست
والله که شهر بی‌تو مرا حبس می‌شود آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او آن نور و تور و موسی عمرانم آرزوست
زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول آن‌های و هوی و نعره مستانم آرزوست
گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما گفت آنک یافت می‌نشود آنم آرزوست
هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد کان عقیق نادر ارزانم آرزوست
پنهان ز دیده‌ها و همه دیده‌ها از اوست آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست جعد یار رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
......................................................................................
شعر از مولانا

۱۳۸۷ خرداد ۹, پنجشنبه

....



این سه تصویر تکمیل کننده ی حرفهای ضد و نقیض من بوده در این چند نوشته ی اخیر
انگار نقاشان سورئالیست دنیا رو خیلی واقعی تر از ما می بینند .
..................................................................................................
نام نقاشان به ترتیب اثر :
اثر اول : رنه ماگریت
اثر دوم : سالوداور دالی
اثر سوم : فریدا کاهلو
.................................................................................................

۱۳۸۷ خرداد ۴, شنبه

....

تصویر از : فرانسیسکو گویا

زندگی مجازی

مدتهاست که می خوام بین فکر و دنیای مجازی اینترنت ارتباطی برقرار کنم
نمی تونم متوجه بشم که فرق بین تفکر که از عالم مجازی و غیر واقعی میاد و دنیای مجازی اینترنت که عنوانش توضیح دهنده خودش هستش چی می تونه باشه . ما در زندگی عادی خودمون یا همون دنیای واقعی و مادی (به قول دیگران) سعی می کنیم چیزی که فکر می کنیم و یا در مواردی که در فکرمون می گذره رو در زندگی روزمره خودمون بیابیم و یا عینیت ببخشیم و اگر نتونستیم به این تطابق برسیم دچار سرگردانی و یا جبهه گیری می شویم نسبت به اون عمل یا تطابق ، البته عکس این حالت هم صادقه یعنی کاری که در عالم مادی ( زندگی معمولی ) نتونستیم به اون دست یابیم دغدغه های فکری ما می شه در عالم مجازی ، همون بزرخ همیشگی افکار و اعمال ما در دنیا و بر عکس .
حالا به انسانهای اطراف خودمون نگاهی می اندازیم و طرز برخورد و استفاده ی اونها از پدیده یی به نام فکر و اینترنت و دنیای مجازی و مخصوصا سایت های دوست یابی و یا غیره ...
آیا واقعا ما چیزی که فکر می کنیم هستیم و یا چیزی که عمل می کنیم هستیم ؟؟؟؟؟
واقعا عجیبه که مثلا به عنوان یک مرد یا زن در یک سایت دوست یابی بنویسیم : (ازدواج کرده) بعد هم ادعای عشق شیرین و فرهاد داشته باشیم نسبت به همسرمون بعدش هم به طور خالص متوسط در روز هفت – هشت ساعت در این سایت ها گشت بزنیم و بعد دقیقا در ساعت دو نیم نیمه شب هر شب به دور از بستر و زیارتگاه اندام همسرمون در حال چت با انسانهای خواهان دریدن خودمون ادعا کنیم من دیوانه وار همسرم رو دوست دارم !!!!
و ادعا کنیم من همش در دنیای عرفان و درونیات قدم می زنم و اصولا خیلی پایبند و معتقدم و یا کاربرد این کلمه که این روزها خیلی مد شده من خیلی در دوستی پیش نمی رم چون شما اذیت می شید !!!! و بعدش هم در کمترین حالت با ادد کردن دویست نفر به لیست دوستانمون ادعای انسان گریزی داریم !!!
نمی دونم چطور می شه این تضاد رو حل کرد ، ادعای خوندن و فهمیدن عمیق ترین کتابهای فلسفی رو داریم ، بهترین فیلمهای هنری روز رو می بینیم هلاک نوشتن و دیدن و خوندن و غیره هستیم ولی حتی یک لحظه هم ذهن خودمون رو ورق نمی زنیم !! شاید چون مجازی هستش اصولا فراموش اش کردیم چیزی به اسم ذهن و تفکر داریم !!!
حتی انسانی مثل پروست هم برای جلد آخر شاهکار خودش ( در جستجوی زمان از دست رفته) عنوانی به نام زمان باز یافته در نظر می گیره و ما رو به این حقیقت توجه می ده که بازیافتن و یا در وافع عینیت بخشیدن به تفکر بدست آورده در زمان از دست رفته ی ما خیلی مهم تر از بدست آوردن فکر ی جدید و تلاش دوباره است و باز تکرار تکرار و تکرار ...
یاد این جمله ی زیبای جان نش ( پروفسور ریاضی ) در فیلم ذهن زیبا می افتم . موقعی که نماینده نوبل برای صحبت با ذهن زیبای داستان سوالی می پرسه در مورد اون شخصیتها و توهمات و بعد جان نش جواب می ده :
من همیشه در رژیم هستم برای فکرم و رویام و خیالاتم ... !!!!
ما کمترین خیالات کودکانه ی زیبای نش رو به حساب دیوانگی می ذاریم ولی قربانی شدن هر روزه ی عشق ، تعهد ، انسانیت ، آزادی ، صداقت و غیره رو در افکار دیگران سلامت عقل می دونیم و به اون عنوانهای جدید و پر طمطراق می دهیم و نوبت خود را انتظار می کشیم بدون اینکه دشنه یی تلخ در گرده هایمان فرو رفته باشد !!!
...................................................................................................................................
چقدر شعار دادم !!!
به هر صورت این نوشتار با جرقه های فکری محمد ( هم پیاله ی خرابات من ) و تلنگر پیر خرابات من شهرام گر گرفته ولی قراره امشب به زباله دانی فکرهامون ریخته بشه چون اصلا حتی ارزش خوندن هم نداره چون ما همواره در رژیم فکر نکردن هستیم . !!!!
آبی باشید .

۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۱, سه‌شنبه

پایان انتظار ...



سینمای ما
بهرام بیضایی کار گردان فیلم وقتی همه در خوابیم گفت : فیلمبرداری این فیلم بیش از دوماه طول می کشد.بیضایی افزود :هم اکنون در حال فیلمبرداری این فیلم در چیت سازی هستیم .در اين فيلم «حسام نواب صفوي» و «عليرضا جلالي تبار» در نقش بازيگر، «سحر دولتشاهي» در نقش منشي صحنه و «هدايت هاشمي» در نقش كارگردان بازي مي‌كنند.«وقتي همه خوابيم» دهمين فيلم سينمايي «بهرام بيضايي»است .بیضایی در پاسخ به این سوال که آیا این فیلم برای جشنواره آماده می شود ویا قبل از جشنواره اکران خواهد شد گفت : دراین زمینه هیچ چیز مشخص نیست و پس ازاینکه فیلم آماده نمایش شد درباره اکران آن نیز تصمیم گیری می شودو فهرست عوامل سازنده دهمين فيلم بلند «بهرام بيضايي» عبارتند از:نويسنده، تهيه‌‌كننده و كارگردان: بهرام بيضايي، سرمايه‌گذاران:‌محمود شجاعي، بهرام بيضايي، مجري طرح: عليرضا داوودنژاد ، ‌رضا داوودنژاد، مدير توليد و برنامه‌ريز: تينا پاكروان، مدير فيلمبرداري: اصغر رفيعي‌جم، طراح صحنه:‌ ايرج رامين‌فر، طراح لباس: آتوسا قلمفرسايي، طراح چهره‌پردازي:‌سعيد ملكان، صدابرداران: محمود سماك باشي، رضا نظري نيا، رضا تهراني، گروه كارگرداني:‌ افشين هاشمي، علي صميمي، محسن قرائي، رضا سخايي، سامان خادم، گروه فيلمبرداري: محمد ابراهيمان ، ناصر بيك‌زاده، بهمن نادياب، عكاس: علي زارع، دكور: محمدعلي شيبك، گروه صحنه: حجت اشتري، دانيال جباري، موسي شيبك، حسين شفايي و سانيا مهرام، مديران تداركات:‌ وحيد مشاري، محسن امجدي، گروه تداركات: عليرضا حق‌شناس، مهرزاد چلنگر،‌مهدي چراغي.بازيگران: مژده شمسايي، حسام نواب صفوي، شقايق فراهاني، مجيد مظفري،عليرضا جلالي‌تبار، هدايت هاشمي، سيدمهرداد ضيايي، انوش فاطمي و سحر دولتشاهي،علي اوليايي و...
منبع خبر : راه فیروزه
شنبه,28 اردیبهشت 1387 - 2:10:31

۱۳۸۷ اردیبهشت ۶, جمعه

paint : dali

خیلی وقت پیش بود که از میله های زندان در آورده بودمش . منظره ی بدی داشت تو دستام می جنبید و خون ازش می چکید ، شاید از عریانی بیش از حدش وحشت کرده بودن ولی من گرمی اون رو دوست داشتم . تو هر مغازه یی و تو هر صفی که برای تاق زدن یا فروش می رفتم ، ردش می کردن ، حاضر بودم با یکی از اون معمولی ها تاق بزنمش ولی کسی نبود . تو آخرین صفی که ایستاده بودم نفر دهم یا صدم بودم ، نمی دونم ، ولی کسی که حاضر به معامله شده بود دوماهی بود که با اس ام اس منو به معامله امیدوار کرده بود ، زمانش که رسید دیدم دستهاش پر از خاره و از دندونهاش خون می چکه !!! از مهتابی بودن نور قبلی که نوش جان کرده بود مثل گرگ صفتها شده بود !! ترسیدم ، درسته که تو دستام بود برای معامله ولی به هر صورت جزیی از بدنم بود و من نیمی از احساساتم توی اون بود ، دلم به حالش سوخت ، پس کشیدم و فریادی پشتوانه فکرم کردم و گرمی اون رو به درد خارهایی که توش فرو می رفت ترجیح دادم ، اما باز نمی دونم چرا دوست نداشتم خودم در بند بکشمش . باز تلاشمو کردم ، همه اهل خریدن و تصاحب بودن ، کسی حاضر نبود تاق بزنه شاید می ترسیدند احساسات گرگ وار من ! جسمشون رو تا بند بند انگشتاشون بدره !!! ، شاید هم می ترسیدند من با افکار زالو وار اونها آشنا بشم و اونوقت کسی نباشه براشون شعرهای بامداد ، نرودا ، آلوار ، ناظم حکمت ، لورکا و دیگران رو قربانی کنه . ولی اون تو دستهام بود پیش کش به همه ی کسانی که جرات نمایان کردن مثل من رو داشتند . اما الان چند سالیه که از بس روش به چرک نشسته که خنده ی خونهاش مجروح شده . از من می خواد این شعر رو براش دم بگیرم :
<< دیگه دل مثل قدیم عاشق و شیدا نمی شه ....>>
ناگهان هم همه یی بزرگ که از کوچه پس کوچه های شهر به گوش می رسید و مثل زمزمه یی اهورایی دلنشین بود من رو به کاری عظیم تشویق کرد :
<< قلبم را مجرای کهنه یی پنهان می کنم و به جای همه ی نومیدان می گریم آه من حرام شده ام ( شاید هم جویده ) >>
پایان
05/02/87
.............................................................................................
شاید به یک نهیب کوچک نیاز داشتم برای نوشتن این مزخرفات ولی به هر صورت نوشتم که بگم هنوز یخ پاره های نازکی از ماه در جای جای این دنیا هست در فرصت تبدیل شدن به بلور ماه که به روزنه یی تاریک دل بسته ...
سبزباشید

۱۳۸۶ بهمن ۲۰, شنبه

صفر مطلق


شخصیت ها :
مرد ، زن ، آی دی 1 ، آی دی 2

مکان زمان : منزل مرد ساعت صفر از صفر ( نوشتار مانیتور )


مرد :اگر امکانش هست جواب من رو بدید من سرشار از شور و لذت و هوش و تعهد و شعر و کلام و هنر و ... ام ، اصلا خود موسیقی ام من ، آخه من اشرف مخلوقا تم ( لب فرو نبند که مرا رقبتی هست به دیدار کسی )
زن : چه عالی من عاشق این حس و حال ها هستم ، بازم از خودت بگو ...
مرد : چی بگم من دروغ زیاد بلدم ، قربانی کردن کلام دیگران رو زیاده استادم ، شهوتی داغ از جذبه یی سرد رو در کمرگاه ام دارم ، من پر از آیینه های توام ، من خود اشرف مخلوقاتم ( شک دارید ؟؟)
زن : چه لحظات شبانه ی زیبایی ، چقدر وارونه ها زیبا بیان می کنید . از کلامتون سرشار ام شمس گمشده ی من !
مرد : شما آزادید چون من می خوام آزاد باشم ، هر وقت که وقتش برسه میله های زندان رو هم می بینیم و تو می شی زن و من می شم مرد .
زن : وای خدای من چقدر خوبه که شما اینقدر متعهدید به انسانیت . راستی حساب عشق خودت رو برای کی صرف می کنی !
مرد : خوب معلومه تو ، فقط تو . این چه حرفیه که می شنوم من با توام و با تو کلام ناپاک ام رو مقدس می کنم و اشرف مخلوقات می شم .
زن : چقدر خوبه که تو این همه ناپاک در برابر من ایستادی و من رو از دروغ و آزادی و شهوت و عشق و تعهد سرشار می کنی !
..........................................................................................

مکان زمان : منزل زن ساعت صفر از صفر ( نوشتار مانیتور )

آی دی 1 : وای چقدر زیبایید شما ، مثل مخمل آبی ، می تونم بازم مکرر بشم در کلام باشما .
زن : چقدر کلامتون ، آرامش بخشه ، من عاشق این حس و حال ها هستم بازم از من تعریف کن ، من رو به درون خودت ببر آخه من هر جایی نمیرم .
آی دی 1 : حتی شوهر تو نیز اینگونه تو را عاشق ننگریسته است که من تو را اینگونه عریان بر وب کم می بینم !
زن : دوست دارم ببینمتون
..........................................................................................

مکان زمان : منزل مرد ساعت صفر از صفر ( نوشتار مانیتور)
آی دی 2 : سلام آقای مرد ، کجایی در گستره ی ناپاک این جهان .
مرد : من در کثیف ترین قله های فکر تو ایستاده ام درنهانی ترین دروغهای راست تو.
آی دی 2 : چقدر زیبا روح من رو نوازش می دید ، گولم بزن و من رو همچون گرگی گرسنه به چاشت گاه خرگوران ببر .
مرد : ای کاش می توانستم خون رگان خود را قطره قطره بگریم تا عشق ام را به انسانیت وبه تو نشان دهم .
آی دی 2 : از کیف مادر شدن از دروغهای تو زن وار فریاد دانایی سر می دهم .
مرد : تو را زن می خواهم اینگونه که هستی .
زن : ببخشید دی سی شده بودم
مرد : دی سی شدن ات آزمون تلخ زنده به گوری بود .
آی دی 2 : بگو دوست ات می دارم تا عریانی روح ام را به تو هدیه دهم .
آی دی 1 : HI , ASL PLS
مرد : ...
زن : ...
آی دی 1 : ...
آی دی 2 : ....
.....

۱۳۸۶ بهمن ۶, شنبه

با مخاطب ناممکن

مدتي هست كه اين نوشته سيروس شاملو من رو به خودش مشغول كرده و دغدغه هايي كه به ناچار، شايد بالاجبار
تاكنون نگفته و نانوشته باقي مونده بوده رو جاني دوباره بخشيده ،چرايي بودن و چرايي مردن و چرايي سرودن
در شعر شاملو و اينكه چرا حقيقت براي ما تا اين اندازه تلخه و ...
به هر صورت با تمامي حرفهايي كه سيروس خان در وبلاگش مي نويسه موافق نيستم ولي اين نوشته
واقعا براي من شيرين و لذت بخش بوده و خيلي دوست داشتم اين نوشته رو با شما شريك بشم .
واقعا بر اين نسل بامدادي بايد درود فرستاد ...
بعضي قسمتها از كلمات كه روح من رو سرخي بخشيده سرخ كردم !!!!
آدرس سايت سيروس رو مي ذارم براي علاقمندان البته اين نوشته رو ازقسمت بحثها گرفتم كه پل ارتباطي هر دو رو مي ذارم

با مخاطب ناممکن

با همان قطاری که رفتم و برگشتم و رفتم، حالا دارم برمی‌گردم با این فرق که شنیدم علیرضا و قمرالزمان مرده‌اند. چند ریگی توی وبلاگ قراض‌ام که حالا شده قی‌لگنچه‌ی ِ درافشانی ِ منورالفکران ادبی و زنجیرزنان هنر ملی و فحاشان میهنی! برای دراز به دراز شدن علیرضا می‌نویسم تا بعدآ در برگردان نامه‌هاشان از دراز به دراز شدن اینجانب بنگارند که : ـ خدابیآمرز بی‌چاک و دهن بود ، لیفه را که می‌کشید صغیر و کبیر در نه بدترآباد کوچ می‌فرمودند. فکر می‌کرد ما ملت اجازه می دهیم دنیا جای گوزیدن حرف حق باشد!
چار‍پای ظریفی در ستون نظرات نگاشته است: ـ تو از احمد شاملو انتقاد می‌کنی تا مشهور بشوی!!
چارپا جان! شهرت ِ منفی اگر به درد تو خورد به درد من هم می خورد! مثل بقالی که سر گذر فریاد کند ماست من ترش است در حالی‌که ماست او از همه شیرین‌تر بوده است. ولی هر چند قرن یک بار لازم است فرشته‌ای چون من و تو پیدا شود که به بغال‌های فیلسوف نشان دهد نوع دیگری از ماست هم هست که چرخ بادپای لبنیات ِ ِ فرهنگ ملی را لنگ می‌کند و آن ماست ِ احتمالا ترش است تا امر ، جماعت را تسخیر نکند که خدای ناکرده تصور بفرمایند صرفا در این دیار ماست شیرین در قدح در حال چشمک می‌باشد!! از محاسن دیگر تحریری ترمز بریده در رد ِ گلوکز و اسید لاکتیک ادبیات ِ روغنی یکی هم حس ِ خوشایند خودسوزی‌ست تا سیگارهای بدبوشان را با تن‌ات روشن کنند که در غیر این صورت نمی فهمیم چرا اینقدر تنهاییم و از هم دوریم ما و مخاطبان.
من باورهایم را می نویسم. من باورهای خودم را می سوزم برای من نتیجه مهم نیست چون نتیجه همواره منفی‌ست چون پرداختن به نتیجه یعنی چرخش قلم و اوراق بهادارنویسی و آشغال نویسی . سیر ِ حرکت همواره به قهقراست با سرعت مافوق روشنی. وهر جا که گاهی مافوق روشنی‌ست ، ظلمت مطلق تنهایی‌ست. و اما مخاطب ِ غیر ممکن.
پشت ویترین من که از این یه بعد حرف مادر بزرگ‌م را می پسندم که فارسی شده‌ی ِ اسامی لاتین را استفاده می‌فرمود: پشت بیترین ِ من ، ماست‌های ترش ردیف شده و اول از همه خودم که ثمره‌ی توعی ماست بندی و ماست‌مالی ِ ادبی هستم هرچند بغایت شیرین‌ترم ، ادیبی که ادیب نیست و بی‌ادبی ادبی‌پرداز هم هست که در قدح ِ استرلیزه ....ده ، ماست و ترمزش بریده و خواننده‌ی شیره‌ای ِ شیرخواره هاچ مانده که ( چگونه مصرف‌اش کنم ابن گونه شاملو را که انسان را بجای اشرف مخلوقات اشپل ِ مخروجات شناسایی کرده؟ ).
کودک جان! ماست ترش را نه می شود خورد نه می توان دور ریخت. نه می توانی تناول‌اش کنی که دیر هضم و پدردرآر است و نه می توانی در خفقان‌گیری قره قوروت‌اش کنی و توی پیت‌ات بچپانی! پشت آن بیترین ( مادر بزرگی شده‌ی ویترین) ماست‌های ترش شما ادبیات‌چی‌های قراضه‌نویس همه کیسه شده که الحق روی قره‌ی اینجانب را دوغ فرموده‌اند!
به سبیل هیتلری سرهنگ حیدر شاملو که ترکان انطاکیه را بی دلیل به سزای اعمالشان می رساند سوگند که این اعتراف هم نیست! خودزنی‌ست از هزینه‌ی گزافی که برای ادبیات ملی پرداختیم. من و مادرم، آیدا و خواهرم، فرزندانم و دیگران.
مَدیدی در ایتالیا پای در گل شدم. صفحه‌ی کامپیوترم (رایانه!!!!) چپ‌اندرقیچی می‌زد و همین هم باعث شد جمعی بارگاه‌‌طلب به این نتیجه برسند که شاید تهمت‌ها و تحریف‌ها و کُتل کشی از تمثال شاملوی بزرگ نتیجه بخش بوده است! گفتند بعد از شاملو بزرگ این چقله را موسادی باب‌اش کنیم و از طریق معرفی‌اش به عنوان ساواکی . ساوامایی و جاسوسی ِ قوم زولوزولو منزوی و از میدان به درش کنیم ، که نشد!
گفتند به تهدید و فحاشی در روسپی‌نامه‌ها زبانش را ببندیم که دیدند این زبان در سکوت هم به ریش آزادی ادعائی حضرات ِ بنی آدمی‌شان کرکر می‌کند.
گفتند در حال ماست‌مالی ِ حق اش بگوییم حق‌اش را از فلان وزارتخانه می‌گیرد و این مورد هم در باره‌ی شخصی که هفده اثرش در گلوی مادام‌العمر اکره‌ی لیفه‌کش گیر کرده است کارساز نشد.
اولا بزرگی شاملو به سایز گردن و شعارهای پشت کامیونی نبود به ذوق ادبی منحصر به فردی بود که در او می‌جوشید. مزخرفاتی چون عقده‌ی فروخورده‌ی موسیقی هم در کار نبود. آدمی که عقده فروخورده‌ی موسیقی دارد از ضرب گرفتن پشت پیت نفت و لگن رخت‌شویی شروع می‌کند نه از دستور زبان پارسی! خب این نابغه‌ی بی‌تردید دوران گاهی هم بدش نمی‌آمد برخی استعدادها را به تمسخر بگیرد. من که دیگر از قلیان شعور و استعداد شما کاسه داغ‌تر از آش‌ها در چپ‌اندر قیچی کردن واقعیت‌های بر زبان جاری شده تعجبی نخواهم کرد، حتا فشارم هم بالا نمی رود. مجاب‌ام کردید مرگ و زیستن شما دردی از ادبیات دوا نمی‌کند!
شاملو مثل من و تو هاملت‌وار میان وسوسه‌ی بودن و شدن درجدال بود. وحشت او از مرگ، مرگ چندش آور بخاطر نابسامانی حیات بود، دوزخی که شما روشن‌اش می‌دارید ورنه چرا شاعران باید از کسب زندگی آسوده به طلب فنای زود هنگام سقوط کنند. بحث همین است. چرا در این مرداب لاشعری که به ضرب همت خویش پرداخته‌اید اعصاب شاعر نباید چپ‌اندر قیچی بزند؟ اتفاقا ترس و اضطراب طبیعی ترین تاثیر ممکن در نبود هوای تازه است و شما همین حقوق اندک را از شاعر خود دریغ می‌دارید. اضطراب حقوقی انسانی‌ست اما شما قهرمان‌پرستان آن را ننگ بت‌واره‌ها و اساطیر پوشالی خود دانسته‌اید. جایی که آتش است سوختن حق است.
شما شاملو را به اسطوره‌ای تهی از حس و واکنش بدل کرده‌اید.
موعظه‌گری چون زیگفرید غزل در جنگ با دیوهایی که شما به خواب می‌بینید و در واقعیت بیداری توان رودروریی با آن را در خود نمی‌بینید. عزیزم آشیل ادبیات معاصر شما و نه مرد ِ خلاصه‌ای که منش می‌شناسم حتا پاشنه‌ای زخم‌پذیر هم ندارد.
اما انسانی از پوست و عصب چون شاعری که در معبر بادهای ناگوار و عصر اضطراب‌ها س‍پری می‌کند مگر وحشت و ترس چه چیزی را قسمت خویش کرده است؟ چرا شاعر باید از قبض برق و آب و تلفن وحشت کند؟ آیا این بخاطر دنیایی‌ست که ما ساخته‌ایم یا این که بهتر است وانمود کنیم شاعر نمی‌ترسد و با گرز بزرگی برای روزگار بی‌عدالت شیشکی می‌بندد.
حال دارید روشن‌تر می فهمید چه کسی به شخصیت زمینی شاعر توهین کرده است. من از وحشت مرگ در جان هر لحظه‌ی شاعر حرف می‌زنم. جانی که ذره ذره شاهد زوال‌اش بوده‌ام و شما خرافات‌چی‌ها به جهالت محض از مرده‌زنده‌کردن‌ها و موعظات می‌گویید. حلاج من چنان به ترس‌های زمینی من نزدیک است که با من لبالب است و در تراز شعرش در بندابند تنم جریان روزمره دارد و شاعر شما شاملویی‌ست پر دروغ و حلاجی که چندان بر تخته سنگ عبادت خویش ایستاد که چهار کیلو روغن از اندامش بر تخته سنگ چکید. شمس ِ مرا در چاه انداختند و شمس ِ شما سر بریده را برداشت و تا تبریز دوید! مولانای من در غربت و انزوای محض تنهایی مُرد و مولانای شما را هزاران نفر تا گورستان تشییع کردند. قبول کنید بت‌واره‌های عصر جاهلیت ِ مدرن مدل خوبی است برای این که شما از روی آن اشخاص با استعداد را قالب‌بندی کنید. در سرپناهی که می‌تواند صد کودک حلبی‌اباد را سرپناه دهد تنها خودنویس شاعر را ملاقات کنید. شما هرگز به تحقق آرمان‌های شاعرانه اهمیتی نداده‌اید. شما خواننده‌ی دم‌دمی، مرا و اعقاب مرا گول زده‌اید و به راهی رفته‌اید که در آن هرچه ناحقیقت‌ است به دنیای غزل دهن کجی می‌کند. شاعر شما گفت قفل افسانه است اما شما قفل‌ها را به حقیقت‌های محض روزینه بدل کرده‌اید و جرنگ جرنگ ِ گوش خراش دسته کلیدهاتان گوش فلک را کر کرده است. این شما هستید که به شاعرتان توهین کرده‌اید. شما ‍پشیزی برای حرفهای او اهمیت قايل نبوده‌اید. در خفا کروکر به شعرهای دردش خندیده‌اید. شما کتاب های شعر را وزن می‌کنید. پیش هم چُسی می‌آیید. شاعر خود را به آن قله‌ای برده‌اید که سقوطش حتمی‌ست. او را به آن عرشی برده‌اید که کابوس‌های هماره‌ی شعرش بود. او را به آن هیولایی بدل کردید که احمد شاملو انگشت اتهام تاریخ بر جباریت‌اش نهاده بود. به نام او توقیف می‌کنید و به نام او زبان می‌برید و از او چماق می سازید برای زدن به سر هر تجربه‌ی نوآوری و تفاوت و آزاده‌گی.
عزیزم این تو بودی آن جانوری که هر جا پای می نهاد گیاه از رُستن تن می زد. شاعر گیاهی‌ست که در این مرداب می‌روید و تو آن را خشک کرده‌ای و در قفسه لعنتی‌ات چپانده ای و یادت رفته است و از یاد برده ای که میثاقی داشته‌ای و آن تعهد ِ انطباق شعر به زنده‌گی ست. از یاد برده‌ای که نمونه‌ای داری که باید خودت را به او تبدیل کنی نه او را به آرزوهای دم دستت. شعر را چو دستمال ... به مصرف رسانده‌ای رفیق! نه! ای کاش با اتهام دیگران تو آزاده شوی. تویی که به آرمان‌های شعر، به خودت و مردم‌ات دروغ گفته‌ای.می‌بینی چقدر بی‌فایده است افسانه‌پردازی کنی و جار بزنی که پسر وسطی شاعر دو مامور حصر وراثت به خانه‌ی شاملو برده است! حتا قد و قواره و شماره کفش و باسن مامور را هم به یاد داری! نمی دانم با این فانتزی چرا ذره‌ای از شعرها را نفهمیده‌ای. به همین دلیل است که گفته‌ام شعر بی‌نتیجه است چون خواننده‌ای که تويی چیزی بی‌نتیجه است شعر با حضور تو به تعالی تبار انسانی دهن کجی می‌کند! تو تنها به شاملو توهین نکرده‌ای تو به تبار بلند عظمت انسان شاعرانه تِرّ زده‌ای و من آمده‌ام کوک‌ات بزنم!
زین قدح‌های صُوَر کم باش مست
تا نباشی بت‌تراش و بت‌پرست
عشق بر مرده نباشد پایدار
عشق را بر حََیّ ِ جان‌افزای دار.
اما چه کسی کلام شاعر را به گوش جان می‌گیرد. شاملو جایی گفت جهان را عده‌ای اوباش هدایت می کنند. او ترسید به زبان بیاورد که شما خواننده‌ی یلخی ِ غزل تنورجهنمی اوباش ِ عالم را باد می زنید.
در ایران در سو‌ئد و در اقیانوسیه و آمریکا و کره مریخ شما هفت خط ها روی کاناپه لم داده اید و شعر شاملو را به هزار زبان دنیا مثل شربت بابونه قبل از خواب به مصرف می‌رسانید. واژه های شعرش را که چون خون رگانش قطره قطره بر کاغذ چکانده را مروری می‌کنید تا پلک‌های تمساحی گرم و سنگین شود تا فردا دوباره برای دریدن آن که دریدن نمی‌تواند خودتان را آماده کنید. شما اخلاق گرگ‌های سرحد را دارید. هرکه اول چرت بزند دریده خواهد شد! شاعر می‌ترسید به شما رک و راست بگوید انسان والای شعرش نیستید. او می‌دانست، من هم می‌دانستم، شما هم می‌دانید چه گوهری هستید.
حال چال دهانی‌تان بدانجا رسیده است که مدعی شعر دوستی و دفاع از شاعر خویش‌اید! شما که به آرمان‌های شعر پشت کرده‌اید و همه چیز را به سخره می‌گیرید. دلم می‌سوزد که شاملو شارلاتانهایی چون شما را به عرش خدایی برده است که مگر سود ننگین خویش خدایی را بنده نیستید.
شما هرگز شاعرانه نزیسته اید و عمرتان گنداب لاشعری‌ست. شما دشمنان قسم خورده‌ی شعر و شاعری هستید و حضورتان نفی هر حرف دلانه است. به خود بنگرید، شما کجای تاریخ ایستاده‌اید.
شعرهای شاملو برای شما زیاد است. در قد و قواره‌ و اندازه‌ی ذهن شما نیست. به همان دامبول دیمبول و اینورش کجه بزار نیگاش کنم بچسبید و دم از شعرزیستن نزنید. مولانا از دست شما به قونیه پناه برد و به پسرش هم فارسی یاد نداد! نیما پس پشت سفید کوه در دم ودود و خاکستر منقل پناه گرفت و فرزندش را از شعر پرهیز داد. شاملو از این که فرزندش ادبیات فارسی مرتکب می‌شود خودش را هرگز نبخشید! می گفت نتیجه‌ی این ممارست تنها دیسک گردن است!
بگذارید حد اقل یک شاعر محض نمونه داشته باشید که قبل از مرگ ده سالی شما را به باد فحش و بدوبیرا نگرفته باشد! شاملو چنان از شما دلگیر بود که خیلی زود به آرمان‌های خلقی‌اش شک کرد. روی ِ از ما بهتران سیبا باز کرده بود!
روشن است که شعر به واقعیت نمی رسد چرا باید در این یونجه‌زار دنیا جز صدای جویدن آوای دیگری پژواک کند.
باید شاملو را از این عرش باسمه‌ای به خاک آورد. زیرا پای شاملو بر خاک بود نه روی ابرهای آلوده‌ی ذهن شما. شاملو زمینی بود مثل من و مثل من برای به دست آوردن ترحم شما برای مجال کوچک لبخندی از شما به فروخوردن حقیقت‌ها می‌پرداخت. می خواست در کنار شما جماعت زنده‌گی کند و همین زنده‌گی که شما قانونش کرده‌اید فروخوردن حقیقت‌ها را می طلبید. باید انسان را مقام و مرتبتی می دادی و بادش می کردی، کهکشانی و خدایی‌اش می کردی. و این درد مضاعف است. حال بهتر می‌فهمم چه کسی جز مخاطب ناممکن به آرمان‌های شاعرانه خیانت کرده است.
شما هرگز به تحقق آرمان‌های شعر اهمیتی نداده‌اید. بزرگترین کوشش شما در ساختن دنیایی بهتر انطباق هرچه سریع‌تر با کثافت جهان کنونی بوده است. شما در شاهراه و کاروان بلند غزل دنده عقبی رفته‌اید! گذاشته‌اید این کار را دیگران برای شما انجام بدهند. اریک هرملین را بخاطر تحقیق جهانی‌اش روی اشعار فارسی در کنج تیمارستان سوئد زنجیر می‌کنید و آن دیگری را ساعتها جلوی جوخه اعدام برپا می‌دارید و هنگام مرگ آنها را چون هواداران نزهت و پاکی سنگشان را به سینه‌ی کفتری می زنید. احمد شاملو حق داشت از شما بترسد. این منطقی‌ترین واکنش یک آدم عاقل در شرایط بحران است. اگر از شما نمی ترسید باید جایگاه ملی را هرچه زودتر ترک می‌کرد. هرچند او هرگز به جایگاه ملی نظری نکرد اما شما چنان دور و برش را گرفتید که امر بر این شاعر آزاده نیز مشتبه شود. شما آزادی‌خواه‌ترین آزادی دهندگان را به بزرگترین جباران تبدیل می‌کنید. شما دست به سینه‌گان شیطان را هم درس می دهید چه رسد شاعران را. شما هرگز برای تحقق دنیای شعر تره هم خرد نکرده‌اید. شعر برای شما نوعی تفاخر و گنده‌گوزی و تجارت است و حرف مفت.
شاملو گفته است لعنت به خواننده‌ی بد اما نگفت خواننده ی بد در رقم‌های میلیاردی روی کره‌ی زمین به خربنده‌گی عمر می‌برد. با شما تعارف داشت. از شما می‌ترسید چون روحش را می‌جویدید. اما فراموش نکنید شاملو هرگز برای شما شعری نسروده است. شاملو برای آن منی شعر سروده است که عمرش را در راه تحقق آرزوهای شاعرانه به باد داده است. احمد شاملو شعر و فریادش را با کمان واژه در کهکشان رها کرده شاید روزی کسی از آنجا رد شود و این استمداد زمینی را دریابد.
درک شعر شاملو در آن بلندایی تحقق‌می پذیرد که شما در پیچ و خم اول دامنه‌اش شلوار اتوکشیده‌تان را زعفرانی کرده‌اید!
شعر بلند شاملو قربانیانی نا دیدنی بر جای گذاشته است که شما موذیان حتا توان تصورش را هرگز نداشته‌اید.
شعر شاملو فریاد رهایی انسان است. انسانی که آزادی را تجربه می‌کند. شما آزادی را تنقیه می‌فرمایید.
من اما با شعر او گاهی زیسته‌ام (ارتباط تخمکی را ندیده بگیریم) راه من نیز بزرو ِ طاعت و بنده‌گی نبود
من نیز بودم
اما از شدن به سیلاب شما تن زدم
نه شکلی بودم میان اشکال
که ویژه و یگانه با خویش
و معنایی دارم
اکنون
در
بی‌کران اختیار خویش
من هستم
بُریده و با خود
یک شاکی
بر تراز ِ قراض اتهام ِ شما

اما گوی را عاقبت شما بردید در این بازی نابرابر
زیرا هرگز
قضاوتی در کار نبوده است.
نخواستید قضاوتی در کار باشد
وگفت:
فردا که فروشدم در خاک ِ خونالود تبدار
تصویر مرا به زیر آرید از دیوار
تصویر مرا به زیر آرید از دیوار خانه‌ام
و....
بیاویزیدش
دیگر بار
واژگونه
رو به دیوار!
و
من همچنان می‌روم
با شما
برای شما
برای شما که این گونه دوستتارتان هستم.
- پاسخ به شاعر، زندانی مضاعف است.-
باروهایی برکشیده‌اید تا دستی را نباشد بر دستی و آغوشی نماند در آغوشی. فرزند این خفقان است که می نالد. لابد باید هیچ نگویم ورنه هرگز دیگر عشق
لابد باید هرگز نگوید هیچ
شاعر
ورنه هرگز به عشق تن ندهد مرد!
نسیمی که ابرهای قطرانی را بروبد ، اما ،‌ مانعی بر این نسیم هست. پس او پیراهن پشمین صبر بر زخم های خاطره پوشاند و بت‌هایش را شکست تا فرش پای تنها مخاطب ممکن کند و چه کند صبح اگر گوریست تاریک که از آن نمی روید زهر بوته‌ای جز ندامت با هسته‌ی تلخ تجربه‌یی در میوه ی سیاهش؟
اما مخاطب ناممکن پبش از خفتن مدام در گورستان، شاعر خویش را سالها پیش در کوچه ی بارانی رها کرده است.
حریق قلعه‌ی خاموش مردم
شب‌اش دامن گرفت و صبحدم سوخت!
شاعر این گونه که عاشقانه با شما به زنده‌گی ایستاده جرعه جرعه شوکران تلخ مرگ را به سالیان در کاسه‌ی شکسته‌ی آرمان‌ها سر کشیده است.
و این گفتم حکایت نسلی از شاعران ِ قربانی‌ست که دیگر نسل‌های پی آمد را برای قربانی شدن وسوسه نمی‌کند!
او پرواز نکرد
کبوتربازان
او پرپر زد!
در پس دیوارهای سنگی حماسه‌هایش همه آفتاب‌ها غروب کردند. آن سوی جهان ِ شعر، جهانی خالی و بی‌جنبش و بی‌جنبنده تا ابدیت گسترده بود. و این موریانه‌هایی ممکن که شعر را چون ستون چوبی بارگاه عاشقانه می جوند و اکنون به موش مرده‌گی از فروریزی این عمارت تعجب می‌کنند!
آری جز فرزندانش و پدر و مادرش... شما نیز در این تاریکی مقصرید چرا که او به هرچه با ماست به هر آنچه پیوندی با ما داشته است نفرت می‌کند:
از فرزندان و
از پدرش
از آغوش بویناک شما و
از دستهاتان که دست او را
چه بسیار از سر خدعه فشرده است.
می‌بینید که شاعران هرگز پیوندی با شما نداشته‌اند. از او چه ساخته‌اید؟ شاعری که به کودک پنج ساله‌ی خویش نیز نفرت می کند و او را هم چو فرزند اسماعیل به قربانگاه شعر خویش می‌برد. شما به تماشای قربانی بیگانه‌ای آمده‌اید که شاملوست و منم. چگونه چنین مردی می تواند به عشق توده‌ها برگردد مگر این که تمام این نفرتش از شوری عاشقانه باشد چرا که او می‌خواست پدرش و فرزندانش و جهان را دوست بدارد و چون شما طبیعی زنده‌گی کند اما شما وانمود کردید که فراسوی عشق کوچک خانه‌ی کوچک‌اش عشقی بزرگ را تجربه کند. عشقی که در کوچه است. عشقی که زهر بوته‌ی ندامتی بود با هسته‌ی تلخ تجربه‌یی در میوه ی سیاهش. عمر شاملو را سوزاندید و با این حیله به سقف و سفره‌ پاره‌ی کوچک خود چسبیدید تا پایتان را دارز کنید و شاملو بخوانید و اسم فرزند پر شده از شکلات و پیتزاتان را نیما و بامداد بگذارید. شما این گونه آرمانها را زنده نگهداشته‌اید. او را در شب تیره رها می‌کنید تا به پی‌سوز فکسنی خود بچسبید.
این ظلمت
این ظلمت است
خالی سرد را از عصارهٔ مرگ می‌آکند و در پشت حماسه‌های پر نخوت
مردی تنها
بر جناره‌ی خود می‌گرید.
پس بس کنید این اشک تمساح را بر جنازه‌ی شاعران. بگذارید آنان بر جنازه‌ی خویش بگریند. شما پای بر زمین بمانید اما بدانید این خاک از گل‌هایی که شاعران‌تان بوده‌اند پر است و گام که بر می‌دارید جمجمه‌ی امیدی را له می‌کنید.
و دریغا
شما حامیان و شناگران ماهر ِ سطح غزل را خوب می‌شناسم من.



نوشته شده در چهارشنبه هشتم فروردین 1386ساعت توسط سیروس شاملو