۱۳۸۷ خرداد ۲۰, دوشنبه

.....

................................................................
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی ....دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو.... ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
زیرکی را گفتم این احوال بین، خندید و گفت.... صعب روزی، بوالعجب کاری، پریشان عالمی
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل.... شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست.... ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست.... ره روی باید جهان سوزی، نه خامی بی غمی
آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست.... آدمی دیگر بباید ساخت، و از نو عالمی
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم ....کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی
گریه ی حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق.... کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی
شعر از حافظ
................................................................

۲ نظر:

ناشناس گفت...

و آنکه از خوبی سخن می گفت
در حصار بد به زنجیر کشیده شد
چرا که خوبی فریبی بیش نبود
و بد بی حجاب به کوچه نمی شد

ناشناس گفت...

خورشید؛
همچون دشنامی برمی‌آید
و روز؛
شرم‌ساری جبران‌ناپذیریست…