۱۳۸۶ بهمن ۶, شنبه

با مخاطب ناممکن

مدتي هست كه اين نوشته سيروس شاملو من رو به خودش مشغول كرده و دغدغه هايي كه به ناچار، شايد بالاجبار
تاكنون نگفته و نانوشته باقي مونده بوده رو جاني دوباره بخشيده ،چرايي بودن و چرايي مردن و چرايي سرودن
در شعر شاملو و اينكه چرا حقيقت براي ما تا اين اندازه تلخه و ...
به هر صورت با تمامي حرفهايي كه سيروس خان در وبلاگش مي نويسه موافق نيستم ولي اين نوشته
واقعا براي من شيرين و لذت بخش بوده و خيلي دوست داشتم اين نوشته رو با شما شريك بشم .
واقعا بر اين نسل بامدادي بايد درود فرستاد ...
بعضي قسمتها از كلمات كه روح من رو سرخي بخشيده سرخ كردم !!!!
آدرس سايت سيروس رو مي ذارم براي علاقمندان البته اين نوشته رو ازقسمت بحثها گرفتم كه پل ارتباطي هر دو رو مي ذارم

با مخاطب ناممکن

با همان قطاری که رفتم و برگشتم و رفتم، حالا دارم برمی‌گردم با این فرق که شنیدم علیرضا و قمرالزمان مرده‌اند. چند ریگی توی وبلاگ قراض‌ام که حالا شده قی‌لگنچه‌ی ِ درافشانی ِ منورالفکران ادبی و زنجیرزنان هنر ملی و فحاشان میهنی! برای دراز به دراز شدن علیرضا می‌نویسم تا بعدآ در برگردان نامه‌هاشان از دراز به دراز شدن اینجانب بنگارند که : ـ خدابیآمرز بی‌چاک و دهن بود ، لیفه را که می‌کشید صغیر و کبیر در نه بدترآباد کوچ می‌فرمودند. فکر می‌کرد ما ملت اجازه می دهیم دنیا جای گوزیدن حرف حق باشد!
چار‍پای ظریفی در ستون نظرات نگاشته است: ـ تو از احمد شاملو انتقاد می‌کنی تا مشهور بشوی!!
چارپا جان! شهرت ِ منفی اگر به درد تو خورد به درد من هم می خورد! مثل بقالی که سر گذر فریاد کند ماست من ترش است در حالی‌که ماست او از همه شیرین‌تر بوده است. ولی هر چند قرن یک بار لازم است فرشته‌ای چون من و تو پیدا شود که به بغال‌های فیلسوف نشان دهد نوع دیگری از ماست هم هست که چرخ بادپای لبنیات ِ ِ فرهنگ ملی را لنگ می‌کند و آن ماست ِ احتمالا ترش است تا امر ، جماعت را تسخیر نکند که خدای ناکرده تصور بفرمایند صرفا در این دیار ماست شیرین در قدح در حال چشمک می‌باشد!! از محاسن دیگر تحریری ترمز بریده در رد ِ گلوکز و اسید لاکتیک ادبیات ِ روغنی یکی هم حس ِ خوشایند خودسوزی‌ست تا سیگارهای بدبوشان را با تن‌ات روشن کنند که در غیر این صورت نمی فهمیم چرا اینقدر تنهاییم و از هم دوریم ما و مخاطبان.
من باورهایم را می نویسم. من باورهای خودم را می سوزم برای من نتیجه مهم نیست چون نتیجه همواره منفی‌ست چون پرداختن به نتیجه یعنی چرخش قلم و اوراق بهادارنویسی و آشغال نویسی . سیر ِ حرکت همواره به قهقراست با سرعت مافوق روشنی. وهر جا که گاهی مافوق روشنی‌ست ، ظلمت مطلق تنهایی‌ست. و اما مخاطب ِ غیر ممکن.
پشت ویترین من که از این یه بعد حرف مادر بزرگ‌م را می پسندم که فارسی شده‌ی ِ اسامی لاتین را استفاده می‌فرمود: پشت بیترین ِ من ، ماست‌های ترش ردیف شده و اول از همه خودم که ثمره‌ی توعی ماست بندی و ماست‌مالی ِ ادبی هستم هرچند بغایت شیرین‌ترم ، ادیبی که ادیب نیست و بی‌ادبی ادبی‌پرداز هم هست که در قدح ِ استرلیزه ....ده ، ماست و ترمزش بریده و خواننده‌ی شیره‌ای ِ شیرخواره هاچ مانده که ( چگونه مصرف‌اش کنم ابن گونه شاملو را که انسان را بجای اشرف مخلوقات اشپل ِ مخروجات شناسایی کرده؟ ).
کودک جان! ماست ترش را نه می شود خورد نه می توان دور ریخت. نه می توانی تناول‌اش کنی که دیر هضم و پدردرآر است و نه می توانی در خفقان‌گیری قره قوروت‌اش کنی و توی پیت‌ات بچپانی! پشت آن بیترین ( مادر بزرگی شده‌ی ویترین) ماست‌های ترش شما ادبیات‌چی‌های قراضه‌نویس همه کیسه شده که الحق روی قره‌ی اینجانب را دوغ فرموده‌اند!
به سبیل هیتلری سرهنگ حیدر شاملو که ترکان انطاکیه را بی دلیل به سزای اعمالشان می رساند سوگند که این اعتراف هم نیست! خودزنی‌ست از هزینه‌ی گزافی که برای ادبیات ملی پرداختیم. من و مادرم، آیدا و خواهرم، فرزندانم و دیگران.
مَدیدی در ایتالیا پای در گل شدم. صفحه‌ی کامپیوترم (رایانه!!!!) چپ‌اندرقیچی می‌زد و همین هم باعث شد جمعی بارگاه‌‌طلب به این نتیجه برسند که شاید تهمت‌ها و تحریف‌ها و کُتل کشی از تمثال شاملوی بزرگ نتیجه بخش بوده است! گفتند بعد از شاملو بزرگ این چقله را موسادی باب‌اش کنیم و از طریق معرفی‌اش به عنوان ساواکی . ساوامایی و جاسوسی ِ قوم زولوزولو منزوی و از میدان به درش کنیم ، که نشد!
گفتند به تهدید و فحاشی در روسپی‌نامه‌ها زبانش را ببندیم که دیدند این زبان در سکوت هم به ریش آزادی ادعائی حضرات ِ بنی آدمی‌شان کرکر می‌کند.
گفتند در حال ماست‌مالی ِ حق اش بگوییم حق‌اش را از فلان وزارتخانه می‌گیرد و این مورد هم در باره‌ی شخصی که هفده اثرش در گلوی مادام‌العمر اکره‌ی لیفه‌کش گیر کرده است کارساز نشد.
اولا بزرگی شاملو به سایز گردن و شعارهای پشت کامیونی نبود به ذوق ادبی منحصر به فردی بود که در او می‌جوشید. مزخرفاتی چون عقده‌ی فروخورده‌ی موسیقی هم در کار نبود. آدمی که عقده فروخورده‌ی موسیقی دارد از ضرب گرفتن پشت پیت نفت و لگن رخت‌شویی شروع می‌کند نه از دستور زبان پارسی! خب این نابغه‌ی بی‌تردید دوران گاهی هم بدش نمی‌آمد برخی استعدادها را به تمسخر بگیرد. من که دیگر از قلیان شعور و استعداد شما کاسه داغ‌تر از آش‌ها در چپ‌اندر قیچی کردن واقعیت‌های بر زبان جاری شده تعجبی نخواهم کرد، حتا فشارم هم بالا نمی رود. مجاب‌ام کردید مرگ و زیستن شما دردی از ادبیات دوا نمی‌کند!
شاملو مثل من و تو هاملت‌وار میان وسوسه‌ی بودن و شدن درجدال بود. وحشت او از مرگ، مرگ چندش آور بخاطر نابسامانی حیات بود، دوزخی که شما روشن‌اش می‌دارید ورنه چرا شاعران باید از کسب زندگی آسوده به طلب فنای زود هنگام سقوط کنند. بحث همین است. چرا در این مرداب لاشعری که به ضرب همت خویش پرداخته‌اید اعصاب شاعر نباید چپ‌اندر قیچی بزند؟ اتفاقا ترس و اضطراب طبیعی ترین تاثیر ممکن در نبود هوای تازه است و شما همین حقوق اندک را از شاعر خود دریغ می‌دارید. اضطراب حقوقی انسانی‌ست اما شما قهرمان‌پرستان آن را ننگ بت‌واره‌ها و اساطیر پوشالی خود دانسته‌اید. جایی که آتش است سوختن حق است.
شما شاملو را به اسطوره‌ای تهی از حس و واکنش بدل کرده‌اید.
موعظه‌گری چون زیگفرید غزل در جنگ با دیوهایی که شما به خواب می‌بینید و در واقعیت بیداری توان رودروریی با آن را در خود نمی‌بینید. عزیزم آشیل ادبیات معاصر شما و نه مرد ِ خلاصه‌ای که منش می‌شناسم حتا پاشنه‌ای زخم‌پذیر هم ندارد.
اما انسانی از پوست و عصب چون شاعری که در معبر بادهای ناگوار و عصر اضطراب‌ها س‍پری می‌کند مگر وحشت و ترس چه چیزی را قسمت خویش کرده است؟ چرا شاعر باید از قبض برق و آب و تلفن وحشت کند؟ آیا این بخاطر دنیایی‌ست که ما ساخته‌ایم یا این که بهتر است وانمود کنیم شاعر نمی‌ترسد و با گرز بزرگی برای روزگار بی‌عدالت شیشکی می‌بندد.
حال دارید روشن‌تر می فهمید چه کسی به شخصیت زمینی شاعر توهین کرده است. من از وحشت مرگ در جان هر لحظه‌ی شاعر حرف می‌زنم. جانی که ذره ذره شاهد زوال‌اش بوده‌ام و شما خرافات‌چی‌ها به جهالت محض از مرده‌زنده‌کردن‌ها و موعظات می‌گویید. حلاج من چنان به ترس‌های زمینی من نزدیک است که با من لبالب است و در تراز شعرش در بندابند تنم جریان روزمره دارد و شاعر شما شاملویی‌ست پر دروغ و حلاجی که چندان بر تخته سنگ عبادت خویش ایستاد که چهار کیلو روغن از اندامش بر تخته سنگ چکید. شمس ِ مرا در چاه انداختند و شمس ِ شما سر بریده را برداشت و تا تبریز دوید! مولانای من در غربت و انزوای محض تنهایی مُرد و مولانای شما را هزاران نفر تا گورستان تشییع کردند. قبول کنید بت‌واره‌های عصر جاهلیت ِ مدرن مدل خوبی است برای این که شما از روی آن اشخاص با استعداد را قالب‌بندی کنید. در سرپناهی که می‌تواند صد کودک حلبی‌اباد را سرپناه دهد تنها خودنویس شاعر را ملاقات کنید. شما هرگز به تحقق آرمان‌های شاعرانه اهمیتی نداده‌اید. شما خواننده‌ی دم‌دمی، مرا و اعقاب مرا گول زده‌اید و به راهی رفته‌اید که در آن هرچه ناحقیقت‌ است به دنیای غزل دهن کجی می‌کند. شاعر شما گفت قفل افسانه است اما شما قفل‌ها را به حقیقت‌های محض روزینه بدل کرده‌اید و جرنگ جرنگ ِ گوش خراش دسته کلیدهاتان گوش فلک را کر کرده است. این شما هستید که به شاعرتان توهین کرده‌اید. شما ‍پشیزی برای حرفهای او اهمیت قايل نبوده‌اید. در خفا کروکر به شعرهای دردش خندیده‌اید. شما کتاب های شعر را وزن می‌کنید. پیش هم چُسی می‌آیید. شاعر خود را به آن قله‌ای برده‌اید که سقوطش حتمی‌ست. او را به آن عرشی برده‌اید که کابوس‌های هماره‌ی شعرش بود. او را به آن هیولایی بدل کردید که احمد شاملو انگشت اتهام تاریخ بر جباریت‌اش نهاده بود. به نام او توقیف می‌کنید و به نام او زبان می‌برید و از او چماق می سازید برای زدن به سر هر تجربه‌ی نوآوری و تفاوت و آزاده‌گی.
عزیزم این تو بودی آن جانوری که هر جا پای می نهاد گیاه از رُستن تن می زد. شاعر گیاهی‌ست که در این مرداب می‌روید و تو آن را خشک کرده‌ای و در قفسه لعنتی‌ات چپانده ای و یادت رفته است و از یاد برده ای که میثاقی داشته‌ای و آن تعهد ِ انطباق شعر به زنده‌گی ست. از یاد برده‌ای که نمونه‌ای داری که باید خودت را به او تبدیل کنی نه او را به آرزوهای دم دستت. شعر را چو دستمال ... به مصرف رسانده‌ای رفیق! نه! ای کاش با اتهام دیگران تو آزاده شوی. تویی که به آرمان‌های شعر، به خودت و مردم‌ات دروغ گفته‌ای.می‌بینی چقدر بی‌فایده است افسانه‌پردازی کنی و جار بزنی که پسر وسطی شاعر دو مامور حصر وراثت به خانه‌ی شاملو برده است! حتا قد و قواره و شماره کفش و باسن مامور را هم به یاد داری! نمی دانم با این فانتزی چرا ذره‌ای از شعرها را نفهمیده‌ای. به همین دلیل است که گفته‌ام شعر بی‌نتیجه است چون خواننده‌ای که تويی چیزی بی‌نتیجه است شعر با حضور تو به تعالی تبار انسانی دهن کجی می‌کند! تو تنها به شاملو توهین نکرده‌ای تو به تبار بلند عظمت انسان شاعرانه تِرّ زده‌ای و من آمده‌ام کوک‌ات بزنم!
زین قدح‌های صُوَر کم باش مست
تا نباشی بت‌تراش و بت‌پرست
عشق بر مرده نباشد پایدار
عشق را بر حََیّ ِ جان‌افزای دار.
اما چه کسی کلام شاعر را به گوش جان می‌گیرد. شاملو جایی گفت جهان را عده‌ای اوباش هدایت می کنند. او ترسید به زبان بیاورد که شما خواننده‌ی یلخی ِ غزل تنورجهنمی اوباش ِ عالم را باد می زنید.
در ایران در سو‌ئد و در اقیانوسیه و آمریکا و کره مریخ شما هفت خط ها روی کاناپه لم داده اید و شعر شاملو را به هزار زبان دنیا مثل شربت بابونه قبل از خواب به مصرف می‌رسانید. واژه های شعرش را که چون خون رگانش قطره قطره بر کاغذ چکانده را مروری می‌کنید تا پلک‌های تمساحی گرم و سنگین شود تا فردا دوباره برای دریدن آن که دریدن نمی‌تواند خودتان را آماده کنید. شما اخلاق گرگ‌های سرحد را دارید. هرکه اول چرت بزند دریده خواهد شد! شاعر می‌ترسید به شما رک و راست بگوید انسان والای شعرش نیستید. او می‌دانست، من هم می‌دانستم، شما هم می‌دانید چه گوهری هستید.
حال چال دهانی‌تان بدانجا رسیده است که مدعی شعر دوستی و دفاع از شاعر خویش‌اید! شما که به آرمان‌های شعر پشت کرده‌اید و همه چیز را به سخره می‌گیرید. دلم می‌سوزد که شاملو شارلاتانهایی چون شما را به عرش خدایی برده است که مگر سود ننگین خویش خدایی را بنده نیستید.
شما هرگز شاعرانه نزیسته اید و عمرتان گنداب لاشعری‌ست. شما دشمنان قسم خورده‌ی شعر و شاعری هستید و حضورتان نفی هر حرف دلانه است. به خود بنگرید، شما کجای تاریخ ایستاده‌اید.
شعرهای شاملو برای شما زیاد است. در قد و قواره‌ و اندازه‌ی ذهن شما نیست. به همان دامبول دیمبول و اینورش کجه بزار نیگاش کنم بچسبید و دم از شعرزیستن نزنید. مولانا از دست شما به قونیه پناه برد و به پسرش هم فارسی یاد نداد! نیما پس پشت سفید کوه در دم ودود و خاکستر منقل پناه گرفت و فرزندش را از شعر پرهیز داد. شاملو از این که فرزندش ادبیات فارسی مرتکب می‌شود خودش را هرگز نبخشید! می گفت نتیجه‌ی این ممارست تنها دیسک گردن است!
بگذارید حد اقل یک شاعر محض نمونه داشته باشید که قبل از مرگ ده سالی شما را به باد فحش و بدوبیرا نگرفته باشد! شاملو چنان از شما دلگیر بود که خیلی زود به آرمان‌های خلقی‌اش شک کرد. روی ِ از ما بهتران سیبا باز کرده بود!
روشن است که شعر به واقعیت نمی رسد چرا باید در این یونجه‌زار دنیا جز صدای جویدن آوای دیگری پژواک کند.
باید شاملو را از این عرش باسمه‌ای به خاک آورد. زیرا پای شاملو بر خاک بود نه روی ابرهای آلوده‌ی ذهن شما. شاملو زمینی بود مثل من و مثل من برای به دست آوردن ترحم شما برای مجال کوچک لبخندی از شما به فروخوردن حقیقت‌ها می‌پرداخت. می خواست در کنار شما جماعت زنده‌گی کند و همین زنده‌گی که شما قانونش کرده‌اید فروخوردن حقیقت‌ها را می طلبید. باید انسان را مقام و مرتبتی می دادی و بادش می کردی، کهکشانی و خدایی‌اش می کردی. و این درد مضاعف است. حال بهتر می‌فهمم چه کسی جز مخاطب ناممکن به آرمان‌های شاعرانه خیانت کرده است.
شما هرگز به تحقق آرمان‌های شعر اهمیتی نداده‌اید. بزرگترین کوشش شما در ساختن دنیایی بهتر انطباق هرچه سریع‌تر با کثافت جهان کنونی بوده است. شما در شاهراه و کاروان بلند غزل دنده عقبی رفته‌اید! گذاشته‌اید این کار را دیگران برای شما انجام بدهند. اریک هرملین را بخاطر تحقیق جهانی‌اش روی اشعار فارسی در کنج تیمارستان سوئد زنجیر می‌کنید و آن دیگری را ساعتها جلوی جوخه اعدام برپا می‌دارید و هنگام مرگ آنها را چون هواداران نزهت و پاکی سنگشان را به سینه‌ی کفتری می زنید. احمد شاملو حق داشت از شما بترسد. این منطقی‌ترین واکنش یک آدم عاقل در شرایط بحران است. اگر از شما نمی ترسید باید جایگاه ملی را هرچه زودتر ترک می‌کرد. هرچند او هرگز به جایگاه ملی نظری نکرد اما شما چنان دور و برش را گرفتید که امر بر این شاعر آزاده نیز مشتبه شود. شما آزادی‌خواه‌ترین آزادی دهندگان را به بزرگترین جباران تبدیل می‌کنید. شما دست به سینه‌گان شیطان را هم درس می دهید چه رسد شاعران را. شما هرگز برای تحقق دنیای شعر تره هم خرد نکرده‌اید. شعر برای شما نوعی تفاخر و گنده‌گوزی و تجارت است و حرف مفت.
شاملو گفته است لعنت به خواننده‌ی بد اما نگفت خواننده ی بد در رقم‌های میلیاردی روی کره‌ی زمین به خربنده‌گی عمر می‌برد. با شما تعارف داشت. از شما می‌ترسید چون روحش را می‌جویدید. اما فراموش نکنید شاملو هرگز برای شما شعری نسروده است. شاملو برای آن منی شعر سروده است که عمرش را در راه تحقق آرزوهای شاعرانه به باد داده است. احمد شاملو شعر و فریادش را با کمان واژه در کهکشان رها کرده شاید روزی کسی از آنجا رد شود و این استمداد زمینی را دریابد.
درک شعر شاملو در آن بلندایی تحقق‌می پذیرد که شما در پیچ و خم اول دامنه‌اش شلوار اتوکشیده‌تان را زعفرانی کرده‌اید!
شعر بلند شاملو قربانیانی نا دیدنی بر جای گذاشته است که شما موذیان حتا توان تصورش را هرگز نداشته‌اید.
شعر شاملو فریاد رهایی انسان است. انسانی که آزادی را تجربه می‌کند. شما آزادی را تنقیه می‌فرمایید.
من اما با شعر او گاهی زیسته‌ام (ارتباط تخمکی را ندیده بگیریم) راه من نیز بزرو ِ طاعت و بنده‌گی نبود
من نیز بودم
اما از شدن به سیلاب شما تن زدم
نه شکلی بودم میان اشکال
که ویژه و یگانه با خویش
و معنایی دارم
اکنون
در
بی‌کران اختیار خویش
من هستم
بُریده و با خود
یک شاکی
بر تراز ِ قراض اتهام ِ شما

اما گوی را عاقبت شما بردید در این بازی نابرابر
زیرا هرگز
قضاوتی در کار نبوده است.
نخواستید قضاوتی در کار باشد
وگفت:
فردا که فروشدم در خاک ِ خونالود تبدار
تصویر مرا به زیر آرید از دیوار
تصویر مرا به زیر آرید از دیوار خانه‌ام
و....
بیاویزیدش
دیگر بار
واژگونه
رو به دیوار!
و
من همچنان می‌روم
با شما
برای شما
برای شما که این گونه دوستتارتان هستم.
- پاسخ به شاعر، زندانی مضاعف است.-
باروهایی برکشیده‌اید تا دستی را نباشد بر دستی و آغوشی نماند در آغوشی. فرزند این خفقان است که می نالد. لابد باید هیچ نگویم ورنه هرگز دیگر عشق
لابد باید هرگز نگوید هیچ
شاعر
ورنه هرگز به عشق تن ندهد مرد!
نسیمی که ابرهای قطرانی را بروبد ، اما ،‌ مانعی بر این نسیم هست. پس او پیراهن پشمین صبر بر زخم های خاطره پوشاند و بت‌هایش را شکست تا فرش پای تنها مخاطب ممکن کند و چه کند صبح اگر گوریست تاریک که از آن نمی روید زهر بوته‌ای جز ندامت با هسته‌ی تلخ تجربه‌یی در میوه ی سیاهش؟
اما مخاطب ناممکن پبش از خفتن مدام در گورستان، شاعر خویش را سالها پیش در کوچه ی بارانی رها کرده است.
حریق قلعه‌ی خاموش مردم
شب‌اش دامن گرفت و صبحدم سوخت!
شاعر این گونه که عاشقانه با شما به زنده‌گی ایستاده جرعه جرعه شوکران تلخ مرگ را به سالیان در کاسه‌ی شکسته‌ی آرمان‌ها سر کشیده است.
و این گفتم حکایت نسلی از شاعران ِ قربانی‌ست که دیگر نسل‌های پی آمد را برای قربانی شدن وسوسه نمی‌کند!
او پرواز نکرد
کبوتربازان
او پرپر زد!
در پس دیوارهای سنگی حماسه‌هایش همه آفتاب‌ها غروب کردند. آن سوی جهان ِ شعر، جهانی خالی و بی‌جنبش و بی‌جنبنده تا ابدیت گسترده بود. و این موریانه‌هایی ممکن که شعر را چون ستون چوبی بارگاه عاشقانه می جوند و اکنون به موش مرده‌گی از فروریزی این عمارت تعجب می‌کنند!
آری جز فرزندانش و پدر و مادرش... شما نیز در این تاریکی مقصرید چرا که او به هرچه با ماست به هر آنچه پیوندی با ما داشته است نفرت می‌کند:
از فرزندان و
از پدرش
از آغوش بویناک شما و
از دستهاتان که دست او را
چه بسیار از سر خدعه فشرده است.
می‌بینید که شاعران هرگز پیوندی با شما نداشته‌اند. از او چه ساخته‌اید؟ شاعری که به کودک پنج ساله‌ی خویش نیز نفرت می کند و او را هم چو فرزند اسماعیل به قربانگاه شعر خویش می‌برد. شما به تماشای قربانی بیگانه‌ای آمده‌اید که شاملوست و منم. چگونه چنین مردی می تواند به عشق توده‌ها برگردد مگر این که تمام این نفرتش از شوری عاشقانه باشد چرا که او می‌خواست پدرش و فرزندانش و جهان را دوست بدارد و چون شما طبیعی زنده‌گی کند اما شما وانمود کردید که فراسوی عشق کوچک خانه‌ی کوچک‌اش عشقی بزرگ را تجربه کند. عشقی که در کوچه است. عشقی که زهر بوته‌ی ندامتی بود با هسته‌ی تلخ تجربه‌یی در میوه ی سیاهش. عمر شاملو را سوزاندید و با این حیله به سقف و سفره‌ پاره‌ی کوچک خود چسبیدید تا پایتان را دارز کنید و شاملو بخوانید و اسم فرزند پر شده از شکلات و پیتزاتان را نیما و بامداد بگذارید. شما این گونه آرمانها را زنده نگهداشته‌اید. او را در شب تیره رها می‌کنید تا به پی‌سوز فکسنی خود بچسبید.
این ظلمت
این ظلمت است
خالی سرد را از عصارهٔ مرگ می‌آکند و در پشت حماسه‌های پر نخوت
مردی تنها
بر جناره‌ی خود می‌گرید.
پس بس کنید این اشک تمساح را بر جنازه‌ی شاعران. بگذارید آنان بر جنازه‌ی خویش بگریند. شما پای بر زمین بمانید اما بدانید این خاک از گل‌هایی که شاعران‌تان بوده‌اند پر است و گام که بر می‌دارید جمجمه‌ی امیدی را له می‌کنید.
و دریغا
شما حامیان و شناگران ماهر ِ سطح غزل را خوب می‌شناسم من.



نوشته شده در چهارشنبه هشتم فروردین 1386ساعت توسط سیروس شاملو