۱۳۸۷ خرداد ۱۳, دوشنبه

...

سلام
آقای سلیمانی در وبلاگ خودشون مطلبی نوشته اند که به نظر من خواندنش خیلی لذت بخش خواهد بود و در واقع همان به نوعی دغدغه های این چند نوشته ی اخیر من هستش البته با بسطی بیشتر از سمت ایشان ...
در پیوند دوستان و عنوان سارمن سلیمانی و نوشته ی حضور نامتجسد می توانید
نوشته را بخوانید ...

۲ نظر:

لیدا گفت...

سلام.عالی بود.به مطلبه جالبی اشاره کردین.بين يه انسان با انسان ديگه، بايد گره‌اي وجود داشته باشه تا آنها بتونن در کنار هم، با آسايش و اطمينان زندگي کنن. بقاي دوستي‌ها، روابط خانوادگي و زندگي معمولي در اجتماع، در گروي حفظ گره‌ايست که اصلي‌ترين و ابتدايي‌ترين گره براي اجتماعي شدن انسان ست واون چیزی
نیست جز اعتماد کردن
مرسی.!

لیدا گفت...

ژیل: خلاصه این‌که من محکوم تخیّلاتِ تو هستم. محاکمه‌ام هم این‌جا برگزار شده، در غیابِ من، بدون مخالفت، بدونِ دفاع، در فاصله‌ی دو بطری ویسکی که در پشتِ کتاب‌هام پنهان شدن. تو منو نقش بر زمین کردی برای این‌که در خیالاتت یک ژیل واهی ترکت کرده بود، محلّت نمی‌ذاشت و تو بغلِ این و اون می‌لولید! موضوع سرِ اینه که تو سر یک آدم تخیّلی نزدی، زدی تو سرِ من.

لیزا: ببخشین.

ژیل: قبلاً مشروب می‌خوردی و در حالی‌که با مشروب سم وارد بدنت می‌کردی تقصیرها رو گردنِ خودت می‌انداختی و حسابِ خودتو می‌رسیدی. این‌دفعه دیگه نوبتِ من رسیده بود.

لیزا: ببخشین.

ژیل: شایدم تو فقط برای رابطه‌های کوتاه‌مدّت ساخته شدی، فقط برای همون ابتدای یک رابطه.

لیزا: (معترض) نه، این‌طور نیست.

ژیل: در درون تو یک کسی هست که نمی‌خواد با من پیر بشه. کسی که می‌خواد رابطه‌ی ما تموم شه.

لیزا: نه.

ژیل: چرا، چرا. تو ماجراهایی رو دوست داری که تحت اراده‌ی تو هستن: نمی‌تونی تحمّل کنی که از اراده‌ات خارج شه؟

لیزا: خارج؟

ژیل: آره، از اختیارت خارج شه. که اوضاع زیادی جدی شه. که احساسات برات زیادی قوی شه. اگه آدم می‌خواد از همه چیز مطمئن باشه، باید به روابطِ کوتاه‌مدّت اکتفا کنه. روابطِ راحت، آشنا، بی‌دغدغه، با یک آغازِ مشخّص، یک وسط و یک انتها، یک راهِ مشخّص با مراحلِ کاملاً واضح و تعیین‌شده: اوّلین لبخندی که رد و بدل می‌شه، اوّلین قهقهه‌ی خنده، اوّلین شب، اوّلین جرّ و بحث، اوّلین آشتی، اوّلین کسالت، اوّلین سوء تفاهم، اوّلین تعطیلاتِ خراب شده، اوّلین جدایی، دوّمین، سوّمین، بعدشم جدایی واقعی. بعدش آدم دوباره شروع می‌کنه. همون بساطو ولی با یک آدمِ دیگه. بهش می‌گن یک زندگی پرماجرا. ولی در واقع یک زندگی بی‌ماجراست، یک زندگی فهرست‌گونه. عشقِ ابدی عاقلانه نیست، این که آدم مدّت‌ها کسی رو دوست داشته باشه، دیوونگی محضه. کار عاقلانه اینه که فقط دوران شیرین عاشقی، عاشق باشی. آره عقل‌گرایی عاشقانه اینه: تا وقتی که اوهام عاشقانه‌مون ادامه داره، همدیگه‌رو دوست داریم، همین‌که تموم شد، همدیگه‌رو ترک می‌کنیم. به محض این‌که در برابر شخصیّت واقعی قرار گرفتیم و نه اونی که در رؤیامون بود، از هم جدا می‌شیم.

لیزا: نه، نه، من اینو نمی‌خوام.

ژیل: خلافِ طبیعته که آدم برای همیشه و طولانی‌مدّت کسی رو دوست داشته باشه.

لیزا: نه.

ژیل: در این صورت، برای این‌که ادامه پیدا کنه، باید عدم اطمینان و تردید رو قبول کرد، از امواج سهمگین گذشت، کاری که فقط با اعتماد می‌شه انجام داد، باید خود را به امواجِ متضاد و متناقض سپرد، گاهی شک، گاهی خستگی، گاهی آسایش، ولی در ضمن باید دائم خشکی رو هم در نظر داشت.

لیزا: تو هیچ‌وقت مأیوس نمی‌شی؟

ژیل: چرا.

لیزا: اون‌وقت چه کار می‌کنی؟

ژیل: به تو نگاه می‌کنم و از خودم سؤال می‌کنم که علی‌رغم تردیدها، سوءظن‌ها، خستگی‌ها، آیا دلم می‌خواد این زنو از دست بدم؟ و جوابشو پیدا می‌کنم. همیشه یکیه. با این جواب، امید و شجاعتم برمی‌گرده. عشق و عاشقی کار غیرعاقلانه‌ای‌ست، یک آرزوی واهیه که دیگه مالِ این دوره‌زمونه نیست، اصلاً معنی نداره، عملی نیست، تنها توجیهش خودشه.

لیزا: اگه یک روز قادر شم به تو اعتماد کنم دیگه اون‌وقت به خودم اطمینان نخواهم داشت. برام سخته اعتماد کنم.

ژیل: اعتماد «داشتن». آدم هیچ‌وقت اعتماد نَ«داره». اعتماد مالکیّت‌پذیر نیست. می‌تونه در اختیار کسی قرار بگیره. آدم اعتماد «می‌کنه».

لیزا: دقیقاً. همین برام سخته.

ژیل: برای این‌که در جایگاه تماشاچی و قاضی قرار می‌گیری. از عشق توقّع داری.

لیزا: آره.

ژیل: در حالی‌که این عشقه که از تو توقّع داره. تو می‌خوای که عشق بهت ثابت کنه که وجود داره. چه اشتباهی! این تویی که باید ثابت کنی که اون وجود داره.

لیزا: چطوری؟

ژیل: با اعتماد کردن.