۱۳۸۷ مرداد ۱۴, دوشنبه

نیمه های من

محوطه ی باغ و خونه ی من ابعاد بزرگی نداره ، یه چهار گوش ساده ست ساده تر از هر مربعی که فکرش رو بکنی . دیوار سمت راست من خونه ی شاعری به نام بامداد . دیوار سمت چپ هم خونه ی شاعری هست به نام بامداد . دیوار جلویی به خونه ی نمایشنامه نویسی به نام بیضایی وصل میشه و دیوار پشتی هم به خونه نمایشنامه نویسی به نام بیضایی وصل میشه . ارتفاع دیوارها اونقدر کوتاهه که هر روز میشه این همسایه هارو دید و باهاشون گپی زد و تعارفی کرد در عالم همسایگی . آسمون خونه ی من نه آبیه نه ابری فقط یه تصویر ساده ست از مردی که لبخندی ملیح به لب داره و اسمش صادق هدایت هستش .
باغچه ی خونه من گیاههای عجیبی توش داره اسامی اونها سارتر ، کافکا ، دوبوار ، جویس ، بکت ، کوندرا ، زاهاریا استانکو و .... لوبیای سحرآمیز صادق هدایت رو هم دارم که اسمش بوف کور هستش و هر وقت که جراتش رو پیدا کردم می خوام برم چنگ طلایی هدایت رو بدزدم و بیام باهاش تو وبلاگم س گ ل ل رو بنویسم .
سعی می کنم آدم فضولی نباشم در عالم همسایگی ولی اتفاقات اطراف خونه ی من هر انسانی رو تشویق به این فضولی ها می کنه . بامداد سمت راست هر صبح دمدم صبحانه ی خورشید رو از پیراهن آیشکا (همسرش) می خوره و هر لحظه در ابدیت آینه های همیشگی این زن گم میشه . شعرهاشو بلند فریاد می کنه از برای آیشکا و من دزدکی چندتایی رو برای چاشت کردن هوس زنی دیگر از بر می کنم . فکرشو بکن هر روز می تونی حماسه یی عشقی از این دو ببینی و از برای چاشت خودت توشه یی برداری ... . اما بامداد سمت چپ انسانی که هر روز با فریاد درد از بستر بیدار میشه می گن سیاسی کاره ، بیچاره هر روز مجبوره مثل شازده کوچولو مواظب باشه که گیاههای هرز گل سرخش و زمین خونه ش رو از بین نبرن . از بامداد تا شبانه ی وجودش انسانها رو برای دیدن خورشید فریاد می کنه تا گوش و چشم به سمت خونش می چرخونی طبل بلند اسرافیل وارش تو رو از خودت می ترسونه . اون حتی اونقدر تو رو درد مشترک می دونه که حتی فحشهایی که بهش می دی رو داره توی یه کتاب به نام کوچه جمع می کنه !! اما همسایه هایی که من می بینم همشون غرق شعرهای عاشقانه ی بامداد سمت راستن و بامداد سمت چپ که پاهاش رو هم به دلیل مریضی که داشته بریدن سینه خیز با داس سردی که در دست داره و با فریاد خاموش نشدنی خودش گل سرخش رو و خونه ی خودش رو از گیاهان هرز و شغالان گر حفظ می کنه . راستش از بس غرق چشم چرونی توی خونه ی همسایه های اطراف هستم که فریادهای بامداد سمت چپ دیگه به گوشم نمیرسه . ( حقیقتشو بگم اینه که گوش چپم رو از موم پر کردم ) . همه ی همسایه ها هر روز با ناز و عشوه میایم و از برای شعرهای بامداد سمت راست هورا می کشیم و بعد شعرهاشو برای چاشت کردن انسانی دیگر از بر می کنیم . انگار بیضایی ها رو یادم رفت . بیضایی جلوی خونه ی من مثل بامداد سمت راست افسانه ی عشقی نداره ، اون هر روز با مژده ی زنش مژده از خواب بیدار میشه و نمایشنامه هاش رو که از مطبوعاتی آقای اسراری دزدیده با زنش تمرین می کنه ، بعضی وقتها شمشیر بازی می کنه ، عروسک می گردونه و بعضی موقعها هم بلند بلند شاهنامه خونی راه میندازه . چند وقت پیشترها فیلمی هم ساخت که سگ ها رو توش می کشتن و سال قبل هم می گن با اسم درخت یه نمایش اجرا کرده به نام افرا یا روز می گذرد . همسایه ها می گن با رژیم فعلی خیلی رابطه ی خوبی داره و هر اراجیفی که بخواد می تونه توی تالارهای تئاتر شهر ما اجرا کنه . اما بیضایی پشت خونه من خونش مثل ویرانه های مغول زده ست اون هر صبح با قلمش شروع به نوشتن می کنه میگن اسطوره ها رو زنده می کنه و با قلمش مثل بامداد سمت چپ انسانیت و خورشید رو فریاد می کنه . خیلی برام عجیبه که برای ضحاک دلتنگی می کنه و از برای شیخ شرزین طومار نویسی می کنه ، بانوی پرده نئی رو هر روز از ایستگاه سلجوق به خونه دعوت می کنه بعضی وقتها بلند بلند ندبه می خونه و شب سمورها رو با قلمش سوراخ می کنه تا خورشید بتابه ، خونه ش هر روز اشغال میشه و توی پرونده های قدیمی پیر آباد دنبال سند خونه ش می گرده بعضی وقتها با غریبه و مه سخن میگه و کلاغها رو برای غارغار کردن انسانیت رام کرده ، بعضی وقتها یهویی چریکه ی تارا در خونه ش خونده میشه ، اونقدر با قلمش جادو کرده که افرا دختر همسایه ی ما هم ازش خواسته که پسرعموی گم شده ش رو برای اون پیدا کنه . می گن هر روز جلوی خونه ی بیضایی جلوی خونه ی من میاد و به اون لعنت می کنه که چرا اینقدر فیلم ها و نمایشنامه های مزخرف میسازه و بیخود مشهور میشه . زنهای همسایه هم یکصدا با اون به بیضایی جلوی خونه ی من میگن مژده رو با لوییجی پیر عوض کن !!!! اما چند وقتیه که همه چیز صورتی باژگونه به خودش گرفته ! بامداد سمت راست من عشق را رطوبت چندش انگیز پلشتی خطاب می کنه و با فریاد زدن روی همسرش به اون می گه : تنها اگر دمی کوتاه آیم از تکرار این پیش پا افتاده ترین کلام که دوستت می دارم چون تن دیس بی ثبات بر پایه های ماسه به خاک در می غلتی ... . و یا بیضایی جلوی خونه ی من که مردم همیشه برای دیدن نمایشنامه های مزخرفش که از مطبوعاتی آقای اسراری می دزیده سر و دست می شکوندند ، حالا داره مثل کلاغهای دره یوشج برای بیضایی پشت خونه ی من غارغار می کنه. همسایه های اطراف من دیگه شعرها و آثار اونها رو دوست ندارن چون انگار همه ی بیضایی ها و همه بامدادها شبیه هم هستند و دیگه بامداد سمت چپ با بامداد سمت راست فرقی نداره حتی عاشقانه های سمت راست هم انسان بامداد سمت چپ رو فریاد می کنه و شیخ شرزین بوسیله ی بیضایی جلوی خونه ی من پناه داده شده !!!
منم دیگه خیلی اوضاعم بهم ریخته ست چون شاملوی سمت راست دیگه از کندوهای کوهستانی زنها چیزی نمی گه و من موندم دست خالی حتی موم توی گوش چپم هم خودش بیرون پریده و اونقدر فریادهای بامداد سمت چپ برام سخت شده که دارم از درد در رگهام می میرم . دیگه حتی حوصله ی بیضایی جلوی خونه خودم رو هم ندارم چون به من در عالم همسایگی بلیط نمایشنامه های مزخرفش رو تعارف نمی کنه ... . اصلا خودم هم یواش یواش دارم دو تا می شم یکی راست یکی چپ . سمت راستی من همه چیز براش جالبه و قدرت قضاوت رو از دست داده ولی سمت چپی من هر روز می ره به گل سرخ بامداد سمت چپ کمک می کنه ، اون حتی به لشگر آی بانو برای فتح کلاک پیوسته و بعضی وقتها برای کشتن سرهنگ آینه های روبرو شمشیر رو تیز می کنه و برای نزهت نامه های عاشقانه می نویسه خلاصه این که هر قدر که سمت راستم بیشتر در همهمه ی امروزی شدن گم میشه سمت چپم بیشتر و بیشتر برای گیاهان و همسایه های اطرافم دل می سوزونه !!
سمت راست من هر روز از کلوپ چشمه کتاب می گیره تا بالاخره نسبی بودن رو درک کنه و هر روز با توهمات دیوید لینچ نئشه میشه اون حتی کتاب هم چاپ می کنه و فروش میلیونی داره و بعضی وقتها هم از بس احساس برتری بهش دست می ده به همسایه های خودش که همه شبیه هم شدند فحش می ده تا به خیال خودش شیخ شرزین رو بترسونه و یا کتاب کوچه رو از لغاتش پر کنه !!!!
اما از زمین خونه ی خودم بهتون نگفتم که از خون دوستان سمت چپ من خزاب گرفته و سمت راست من هر روز برای اسکیت کردن روی این خونها لحظه شماری می کنه و اسم اونها رو توی کتابهای میلیونی خودش میاره تا باز هم من با نصفه ی گندچاله دهان خودم برای دفاع از همسایه هام فریاد بودن سر بدم ...

۵ نظر:

پــروانه گفت...

بیانیه اعتراضی را امضا کردم
پروانه

یوگی بدون گورو گفت...

محمد عزیز. زمانی من نیز مثل شما اتاقی داشتم. دنیای من، هرچه بود به دنیای کودکان نمی مانست. تا بیست سالگی در این دنیا، تک وتنها بدون هیچ همدمی ماندن، امکان پذیر نبود. پس من نیز چون دیگران دل به اسطورها دادم ... با آثارشان از خواب برمی خواستم و مطالعه می کردم و می خوابیدم و ... بدون نیاز به هیچ دیگر شخصی . انگار بهترین دوران زندگیم بود. تا اینکه اسطور گان عزیز از زندگی آسمانی خود خسته شده و به این عنوان که ما نیز چون دیگرانیم، سیب اخلاق، را خوردند و چون همیشه این بارنیز پای زنی به میان کشیده شد و گناه به گردن او افتاد... و به زعم خودشان پای بر زمین انسانی نهادند و من ماندم و یک دنیا....
از آنروز سعی کردم که هر انسانی را به چشم انسان ببینم و از کسی اسطوره نسازم تا اگر کسی دلش خواست به یکباره از اوج به حضیض بیاید و ... من با آنها سقوط نکنم و یا بهتر بگم فراز و فرودم بسته به رعایت مسائلی از جانب اسطوره ها یم نباشد. دیگر به این زندگی خو گرفته بودم تا اینکه اسطوره ها فیل شان یاد هندوستان کرد و دیدند که انگار در این زندگی ( بدون بر چسب اسطوره ) خبری از کف زدن ها و هورا کشیدن ها و ماندگاری در تاریخ نیست؛ دست به دامان روزنامه ها و سالن های نمایش و استودیو ها و اجرای مختلف و جشنواره ها و ... شدند تا جایگاه قبلی خود را بیابند. ولی داودی عزیز، این عزیزان یک فاکتور را از قلم انداختند و آن حافظه تاریخی مخاطب بود. منظور از مخاطب، کسانی هستند که با این اسطورها سال ها و خاطرات را پشت سر نهادند و پل ارتباطی بین ایشان و نسل بعد از خود شدند. روی ما نسل قدیم که عمری را با این آثار سپری کردیم را نمی شود خط زد و در دل نسل نو جا باز کرد... نه اینکه ما نگذاریم، نمی شود. پیروز باشید

chista گفت...

محمدعزيز.. بسيار زيبا نوشتي و رويايي... بخشي از گفتني‌هايم را يوگي بدون گورو در كامنت‌اش آورده.. جالب نوشتي ازاين تضادهاي نيمه‌هاي راست با چپ كه هميشه همراه مان است در دنيا ، در اجتماع و در درون‌مان ..

راستي خوب شد يادي هم از لوئيجي پير كردي و خاطره آن شب فراموش‌نشدني
براي‌ام زنده شد

ناشناس گفت...

در نيابد حال پخته هيچ خام
پس سخن كوتاه بايد والسلام

Ba in hame گفت...

به صرافت مي‌افتم كه دوباره و بعد، چندباره نوشته‌‌ات را بخوانم و مي‌خوانم. اين تلنگركه مي‌زني بر آن‌چه مي‌رود بر ما و آن‌چه مي‌رود از ما، از دريچه‌هاي چپ و راستي كه نموده‌اي به‌ جا و درخور است. بارها ياد اين گفته چخوف مي افتم كه مي‌گوديد: آقايان، آقايان چه ‌قدر بد زنده‌گي مي‌كنيد. ممنون از هشياري و نگاهي كه هر از گاهي از دور به ما و خود مي‌نگرد