۱۳۸۷ اردیبهشت ۶, جمعه

خیلی وقت پیش بود که از میله های زندان در آورده بودمش . منظره ی بدی داشت تو دستام می جنبید و خون ازش می چکید ، شاید از عریانی بیش از حدش وحشت کرده بودن ولی من گرمی اون رو دوست داشتم . تو هر مغازه یی و تو هر صفی که برای تاق زدن یا فروش می رفتم ، ردش می کردن ، حاضر بودم با یکی از اون معمولی ها تاق بزنمش ولی کسی نبود . تو آخرین صفی که ایستاده بودم نفر دهم یا صدم بودم ، نمی دونم ، ولی کسی که حاضر به معامله شده بود دوماهی بود که با اس ام اس منو به معامله امیدوار کرده بود ، زمانش که رسید دیدم دستهاش پر از خاره و از دندونهاش خون می چکه !!! از مهتابی بودن نور قبلی که نوش جان کرده بود مثل گرگ صفتها شده بود !! ترسیدم ، درسته که تو دستام بود برای معامله ولی به هر صورت جزیی از بدنم بود و من نیمی از احساساتم توی اون بود ، دلم به حالش سوخت ، پس کشیدم و فریادی پشتوانه فکرم کردم و گرمی اون رو به درد خارهایی که توش فرو می رفت ترجیح دادم ، اما باز نمی دونم چرا دوست نداشتم خودم در بند بکشمش . باز تلاشمو کردم ، همه اهل خریدن و تصاحب بودن ، کسی حاضر نبود تاق بزنه شاید می ترسیدند احساسات گرگ وار من ! جسمشون رو تا بند بند انگشتاشون بدره !!! ، شاید هم می ترسیدند من با افکار زالو وار اونها آشنا بشم و اونوقت کسی نباشه براشون شعرهای بامداد ، نرودا ، آلوار ، ناظم حکمت ، لورکا و دیگران رو قربانی کنه . ولی اون تو دستهام بود پیش کش به همه ی کسانی که جرات نمایان کردن مثل من رو داشتند . اما الان چند سالیه که از بس روش به چرک نشسته که خنده ی خونهاش مجروح شده . از من می خواد این شعر رو براش دم بگیرم :
<< دیگه دل مثل قدیم عاشق و شیدا نمی شه ....>>
ناگهان هم همه یی بزرگ که از کوچه پس کوچه های شهر به گوش می رسید و مثل زمزمه یی اهورایی دلنشین بود من رو به کاری عظیم تشویق کرد :
<< قلبم را مجرای کهنه یی پنهان می کنم و به جای همه ی نومیدان می گریم آه من حرام شده ام ( شاید هم جویده ) >>
پایان
05/02/87
.............................................................................................
شاید به یک نهیب کوچک نیاز داشتم برای نوشتن این مزخرفات ولی به هر صورت نوشتم که بگم هنوز یخ پاره های نازکی از ماه در جای جای این دنیا هست در فرصت تبدیل شدن به بلور ماه که به روزنه یی تاریک دل بسته ...
سبزباشید

۴ نظر:

یوگی بدون گورو گفت...

آقای داوودی عزیز . امیدوارم این نهیب باعث بشه که هر وقت از دلتنگی به بلاگتون سر بزنم با مطلب تازه ای روبرو بشم . چی نوشتن مهمه ولی نوشتن از اون مهمتر. همین که چیزی برای فروش دارید، عالیست.

mohammad گفت...

سلام راد گیله مرد دوستی که در انتظار دیدارش هجرانی را تکرار می کنیم ...
من برای کامنت گذاشتن در وبلاگ شما و خاکی آسمانی مشگل دارم !!!
از لطف بسیارتون ممنونم در خوندن مطالب ...
شعری که در وبلاگتون گذاشتید رو به همراهی چهار فصل ویوالدی دوره کردم در هفته قبل و لذت بردم از کلام زیباتون ...
سبز باشید مرد از خطه ی حماسه های سبز

Ba in hame گفت...

يك: تو آن سويِ زميني و.... خط رابط ما فارغ از شائبه‌ي زمان است

دو: همه‌ي ماجراها به انهدام منتهي نمي‌شوند و همه‌ي يادگارها در پس‌كوچه‌‌هاي خاطرات نمي‌پوسند، با اين همه امكانِ شدن ،

سه: تو حرام نشدي، تو بزرگ شدي

chista گفت...

چندين روزه كه خيلي دلم مي خواد براي اين مطلب‌ات چيري بنويسم. چون حسي كه پس زمينه نوشته ات بود را زياد حس كردم و مي‌شناسم ولي هربار اين صفحه را باز مي كنم وباز نمي‌دونم چي بنويسم اين كه كلا روابط انساني بسيار پيچيده‌تر شده و شايد هم سطحي تر ، اينكه تعريف آدم‌ها از مفاهيمي مثل عشق، محبت، وفاداري ...بسيار از هم متفاوت شده و زمانه ، زمانه غريبي است و شايد هم از نگاهي ديگر دورانِ كشمكش‌هاي قلسفي و اخلاقي‌اي را طي مي كنيم كه از ناگزيري هاي مدرنيته است، بحثي نيست اما پايان نوشته‌ات ،آن‌جا كه از چرك سال‌ها و خنده‌ي مجروح و حرام‌شدن گفتي خيلي غمگين‌ام مي‌كند.... اوضاع به اين تلخي ها هم نيست.... خواهيم ديد.