۱۳۸۷ تیر ۹, یکشنبه

مراقبه

دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش .... و از شما پنهان نشاید کرد سر می فروش
گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع .... سخت می​گردد جهان بر مردمان سختکوش
وان گهم درداد جامی کز فروغش بر فلک .... زهره در رقص آمد و بربط زنان می​گفت نوش
با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام .... نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش
تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی .... گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
گوش کن پند ای پسر و از بهر دنیا غم مخور .... گفتمت چون در حدیثی گر توانی داشت هوش
در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید .... زان که آن جا جمله اعضا چشم باید بود و گوش
بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نیست .... یا سخن دانسته گو ای مرد عاقل یا خموش
ساقیا می ده که رندی​های حافظ فهم کرد .... آصف صاحب قران جرم بخش عیب پوش
..........................................
حضرت حافظ
..........................................
امیدوارم خوب درس گرفته باشم پنهان کاردان تیزهوش
..........................................

۱۳۸۷ تیر ۸, شنبه

آی آدمها

.......................................................

آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید
یک نفر در آب دارد می سپارد جان
یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفته ستید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید
آن زمان که تنگ می بندید
بر کمرهاتان کمربند
در چه هنگامی بگویم من
یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان قربان
آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید
نان به سفره جامه تان بر تن
یک نفر در آب می خواند شما را
موج سنگین را به دست خسته می کوبد
باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه هاتان را ز راه دور دیده
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابیش افزون
می کند زین آبها بیرون گاه سر گه پا
آی آدمها
او ز راه دور این کهنه جهان را باز می پاید
می زند فریاد و امید کمک دارد
آی آدمها که روی ساحل آرام در کار تماشایید
موج می کوبد به روی ساحل خاموش
پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده. بس مدهوش
می رود نعره زنان. وین بانگ باز از دور می آید:
"آی آدمها.."
و صدای باد هر دم دلگزاتر
در صدای باد بانگ او رساتر
از میان آبهای دور یا نزدیک
باز در گوش این نداها
"آی آدمها..."
.................................................................
(( نیمای بزرگ ))

Paranoic Critical Solitudet


تابحال شده به این موضوع فکر کنید که بیست و هشت سال زندگی کردید و بخاطر بعضی امور مثل عشق ، دوستی ، تعهد ، صداقت و غیره تشویق شدید اونهم به مدت بیست و هشت سال !!!و بعد ناگهان انگار پرده فرو افتاده و شما قدم به دنیایی می گذاردید که انگار شما در این بیست و هشت سال در اون ساکن نبودید ...چطور باید تربیت گذشته رو فراموش کرد ؟چطور باید داروی خنده و فراموشی رو یافت ؟چطور باید اینگونه بود که بود ؟؟
تصویر از دالی
عنوان تصویر : Paranoic Critical Solitudet
..................................................................
فریاد در باد سایه ی سروی به جا می گذارد
بگذارید در این کشتزار گریه کنم
در این جهان همه چیزی در هم شکسته
به جز خاموشی هیچ باقی نمانده است
بگذارید در این کشتزار گریه کنم
افق بی روشنایی را جرقه ها به دندان گزیده اند
به شما گفتم
بگذارید در این کشتزار گریه کنم
(( لورکا ))
................................................................

۱۳۸۷ تیر ۲, یکشنبه

...

................................
ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم .... جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم
عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است .... کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم
رقم مغلطه بر دفتر دانش نزنیم .... سر حق بر ورق شعبده ملحق نکنیم
شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد .... التفاتش به می صاف مروق نکنیم
خوش برانیم جهان در نظر راهروان .... فکر اسب سیه و زین مغرق نکنیم
آسمان کشتی ارباب هنر می​شکند .... تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم
گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید .... گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم
حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او .... ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم
..............................
حضرت حافظ

....

..........................................
زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست .... در حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست
در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست .... در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست
تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند .... عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیست
چیست این سقف بلند ساده بسیارنقش .... زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست
این چه استغناست یا رب وین چه قادر حکمت است .... کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست
صاحب دیوان ما گویی نمی​داند حساب .... کاندر این طغرا نشان حسبه لله نیست
هر که خواهد گو بیا و هر چه خواهد گو بگو .... کبر و ناز و حاجب و دربان بدین درگاه نیست
بر در میخانه رفتن کار یک رنگان بود .... خودفروشان را به کوی می فروشان راه نیست
هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست .... ور نه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست
بنده پیر خراباتم که لطفش دایم است .... ور نه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست
حافظ ار بر صدر ننشیند ز عالی مشربیست .... عاشق دردی کش اندربند مال و جاه نیست
.........................................
حضرت حافظ
........................................

۱۳۸۷ تیر ۱, شنبه

.....................................
نه هر که چهره برافروخت دلبری داند .... نه هر که آینه سازد سکندری داند
نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشستت .... کلاه داری و آیین سروری داند
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن .... که دوست خود روش بنده پروری داند
غلام همت آن رند عافیت سوزم .... که در گداصفتی کیمیاگری داند
وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی .... وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند
بباختم دل دیوانه و ندانستم .... که آدمی بچه​ای شیوه پری داند
هزار نکته باریکتر ز مو این جاست .... نه هر که سر بتراشد قلندری داند
مدار نقطه بینش ز خال توست مرا .... که قدر گوهر یک دانه جوهری داند
به قد و چهره هر آن کس که شاه خوبان شد .... جهان بگیرد اگر دادگستری داند
ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه .... که لطف طبع و سخن گفتن دری داند
...................................
شعر از حضرت حافظ

۱۳۸۷ خرداد ۳۰, پنجشنبه

تردید

او را به رؤياي بخار آلود و گنگ شامگاهي دور، گويا
ديده بودم من . . .
لالائي گرم خطوط پيكرش، در نعره هاي دوردست و
سرد مه، گم بود.
لبخند بي رنگش به موجي خسته مي مانست؛ در هذيان
شيرينش. ز دردي
گنگ مي زد گوئيا لبخند . . .
هر ذره چشمي شد وجودم تا نگاهش كردم، از اعماق
نوميدي صدايش كردم:
اي پيداي دور از چشم! »
ديري است تا من مي چشم رنجاب تلخ انتظارت را »
رؤياي عشقت را، در اين گودال تاريك، آفتاب »
«! واقعيت كن
و آندم كه چشمانش، در آن خاموش، بر چشمان من
لغزيد
در قعر ترديد اين چنين با خويشتن گفتم:
آيا نگاهش پاسخ پرآفتاب خواهش تاريك قلب »
يأسبارم نيست؟
آيا نگاه او همان موسيقي گرمي كه من احساس آن را »
در هزاران خواهش پر
درد دارم، نيست؟
نه! »
من نقش خام آرزوهاي نهان را در نگاهم مي دهم »
«! تصوير
آنگاه نوميد، از فروتر جاي قلب يأسبار خويش كردم
بانگ باز از دور:
ای پيداي دور از چشم! . »
«. .
او، لب ز لب بگشود و چيزي گفت پاسخ را
اما صدايش با صداي عشق هاي دور از كف رفته مي
مانست . . .
لالائي گرم خطوط پيكرش، از تار و پود محو مه پوشيد
پيراهن.
گويا به رؤياي بخارآلود و گنگ شامگاهي دور او را
ديده بودم من . . .
.............................................
بامداد

در جدال آینه و تصویر

خو کرده اید و دیگر
راهی به جز این تان نیست
که از بد و خوب
هم چنان هر چیز را آینه یی کنید ،
تا با ملاک زیبای صورت و معناتان
گرد بر گرد خویش
هر آنچه را که نه از شماست به حساب زشتی ها
خطی به جمعیت خاطر بتوانید کشید و به اطمینان ،
چرا که خو کرده اید و دیگر به جز این تان راهی نیست
که و جود خود را نقطه ی آغاز راه ها و زمان ها بشمارید .
کرده ها را با کرده های خویش بسنجید و گفته ها را
با گفته خویش ...
لاجرم به خود می پردازید
آن گاه که من به خود می پردازم ،
و حماسه یی از شجاعت خویش آغاز می کنید
آن گاه که من دست اندر کار می شوم حتا
که نقطه ی پایان را
بر این تکرار ابلهانه ی بامداد و شام بگذارم
و دیگر
رای تقدیر را
به اانتظار نمانم ....
........................................................
الف.بامداد

بازتاب

هنگام دلدادگی عشق بزرگ تر از آن است که بتوان همه اش
را در درون خود گنجانید ؛ به سوی دلدار پرتو می افشاند ،
در درون او به سطحی می رسد که آن را می ایستاند و وادارش
می کند که به نقطه آغاز بر گردد ، و ما همین بازتاب مهربانی
خودمان را مهر دلدار می نامیم و بیش از هنگام تابیدنش شیفته اش
می شویم ، چون نمی دانیم که از خود ما به ما بر می گردد .
.....................................
درجستجوی زمان از دست رفته ( مارسل پروست )

۱۳۸۷ خرداد ۲۷, دوشنبه

...


تصویر از دالی

....




فریادهای تصویری از سالوادور دالی

-------------------------------------
اگر به باده مشکین دلم کشد شاید ---- که بوی خیر ز زهد ریا نمی​آید
جهانیان همه گر منع من کنند از عشق ---- من آن کنم که خداوندگار فرماید
طمع ز فیض کرامت مبر که خلق کریم ---- گنه ببخشد و بر عاشقان ببخشاید
مقیم حلقه ذکر است دل بدان امید ---- که حلقه​ای ز سر زلف یار بگشاید
تو را که حسن خداداده هست و حجله بخت ---- چه حاجت است که مشاطه​ات بیاراید
چمن خوش است و هوا دلکش است و می بی​غش ---- کنون بجز دل خوش هیچ در نمی​باید
جمیله​ایست عروس جهان ولی هش دار ---- که این مخدره در عقد کس نمی​آید
به لابه گفتمش ای ماه رخ چه باشد اگر ---- به یک شکر ز تو دلخسته​ای بیاساید
به خنده گفت که حافظ خدای را مپسند ---- که بوسه تو رخ ماه را بیالاید
-------------------------------------
حضرت حافظ

۱۳۸۷ خرداد ۲۲, چهارشنبه

...

-----------------------------
خوش امد گل وزآن خوشتر نباشد ---- که در دستت به جز ساغر نباشد
زمان خوشدلی دریاب و در یاب ---- که دایم در صدف گوهر نباشد
غنیمت دان و می خور در گلستان ---- که گل تا هفته دیگر نباشد
ایا پرلعل کرده جام زرین ---- ببخشا بر کسی کش زر نباشد
بیا ای شیخ و از خمخانه ما ---- شرابی خور که در کوثر نباشد
بشوی اوراق اگر همدرس مایی ---- که علم عشق در دفتر نباشد
ز من بنیوش و دل در شاهدی بند ---- که حسنش بسته زیور نباشد
شرابی بی خمارم بخش یا رب ---- که با وی هیچ درد سر نباشد
من از جان بنده سلطان اویسم ---- اگر چه یادش از چاکر نباشد
به تاج عالم آرایش که خورشید ---- چنین زیبنده افسر نباشد
کسی گیرد خطا بر نظم حافظ ---- که هیچش لطف در گوهر نباشد
-----------------------------

شعر از حضرت حافظ

۱۳۸۷ خرداد ۲۰, دوشنبه

.....

................................................................
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی ....دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو.... ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
زیرکی را گفتم این احوال بین، خندید و گفت.... صعب روزی، بوالعجب کاری، پریشان عالمی
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل.... شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست.... ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست.... ره روی باید جهان سوزی، نه خامی بی غمی
آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست.... آدمی دیگر بباید ساخت، و از نو عالمی
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم ....کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی
گریه ی حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق.... کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی
شعر از حافظ
................................................................

۱۳۸۷ خرداد ۱۳, دوشنبه

...

سلام
آقای سلیمانی در وبلاگ خودشون مطلبی نوشته اند که به نظر من خواندنش خیلی لذت بخش خواهد بود و در واقع همان به نوعی دغدغه های این چند نوشته ی اخیر من هستش البته با بسطی بیشتر از سمت ایشان ...
در پیوند دوستان و عنوان سارمن سلیمانی و نوشته ی حضور نامتجسد می توانید
نوشته را بخوانید ...