۱۳۸۷ تیر ۹, یکشنبه
مراقبه
۱۳۸۷ تیر ۸, شنبه
آی آدمها
آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید
یک نفر در آب دارد می سپارد جان
یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفته ستید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید
آن زمان که تنگ می بندید
بر کمرهاتان کمربند
در چه هنگامی بگویم من
یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان قربان
آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید
نان به سفره جامه تان بر تن
یک نفر در آب می خواند شما را
موج سنگین را به دست خسته می کوبد
باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه هاتان را ز راه دور دیده
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابیش افزون
می کند زین آبها بیرون گاه سر گه پا
آی آدمها
او ز راه دور این کهنه جهان را باز می پاید
می زند فریاد و امید کمک دارد
آی آدمها که روی ساحل آرام در کار تماشایید
موج می کوبد به روی ساحل خاموش
پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده. بس مدهوش
می رود نعره زنان. وین بانگ باز از دور می آید:
"آی آدمها.."
و صدای باد هر دم دلگزاتر
در صدای باد بانگ او رساتر
از میان آبهای دور یا نزدیک
باز در گوش این نداها
"آی آدمها..."
(( نیمای بزرگ ))
Paranoic Critical Solitudet
تابحال شده به این موضوع فکر کنید که بیست و هشت سال زندگی کردید و بخاطر بعضی امور مثل عشق ، دوستی ، تعهد ، صداقت و غیره تشویق شدید اونهم به مدت بیست و هشت سال !!!و بعد ناگهان انگار پرده فرو افتاده و شما قدم به دنیایی می گذاردید که انگار شما در این بیست و هشت سال در اون ساکن نبودید ...چطور باید تربیت گذشته رو فراموش کرد ؟چطور باید داروی خنده و فراموشی رو یافت ؟چطور باید اینگونه بود که بود ؟؟
تصویر از دالی
عنوان تصویر : Paranoic Critical Solitudet
..................................................................
فریاد در باد سایه ی سروی به جا می گذارد
بگذارید در این کشتزار گریه کنم
در این جهان همه چیزی در هم شکسته
به جز خاموشی هیچ باقی نمانده است
بگذارید در این کشتزار گریه کنم
افق بی روشنایی را جرقه ها به دندان گزیده اند
به شما گفتم
بگذارید در این کشتزار گریه کنم
(( لورکا ))
................................................................
۱۳۸۷ تیر ۲, یکشنبه
...
....
۱۳۸۷ تیر ۱, شنبه
۱۳۸۷ خرداد ۳۰, پنجشنبه
تردید
ديده بودم من . . .
لالائي گرم خطوط پيكرش، در نعره هاي دوردست و
سرد مه، گم بود.
لبخند بي رنگش به موجي خسته مي مانست؛ در هذيان
شيرينش. ز دردي
گنگ مي زد گوئيا لبخند . . .
هر ذره چشمي شد وجودم تا نگاهش كردم، از اعماق
نوميدي صدايش كردم:
اي پيداي دور از چشم! »
ديري است تا من مي چشم رنجاب تلخ انتظارت را »
رؤياي عشقت را، در اين گودال تاريك، آفتاب »
«! واقعيت كن
و آندم كه چشمانش، در آن خاموش، بر چشمان من
لغزيد
در قعر ترديد اين چنين با خويشتن گفتم:
آيا نگاهش پاسخ پرآفتاب خواهش تاريك قلب »
يأسبارم نيست؟
آيا نگاه او همان موسيقي گرمي كه من احساس آن را »
در هزاران خواهش پر
درد دارم، نيست؟
نه! »
من نقش خام آرزوهاي نهان را در نگاهم مي دهم »
«! تصوير
آنگاه نوميد، از فروتر جاي قلب يأسبار خويش كردم
بانگ باز از دور:
ای پيداي دور از چشم! . »
«. .
او، لب ز لب بگشود و چيزي گفت پاسخ را
اما صدايش با صداي عشق هاي دور از كف رفته مي
مانست . . .
لالائي گرم خطوط پيكرش، از تار و پود محو مه پوشيد
پيراهن.
گويا به رؤياي بخارآلود و گنگ شامگاهي دور او را
ديده بودم من . . .
در جدال آینه و تصویر
........................................................
الف.بامداد
بازتاب
۱۳۸۷ خرداد ۲۷, دوشنبه
-------------------------------------
اگر به باده مشکین دلم کشد شاید ---- که بوی خیر ز زهد ریا نمیآید
جهانیان همه گر منع من کنند از عشق ---- من آن کنم که خداوندگار فرماید
طمع ز فیض کرامت مبر که خلق کریم ---- گنه ببخشد و بر عاشقان ببخشاید
مقیم حلقه ذکر است دل بدان امید ---- که حلقهای ز سر زلف یار بگشاید
تو را که حسن خداداده هست و حجله بخت ---- چه حاجت است که مشاطهات بیاراید
چمن خوش است و هوا دلکش است و می بیغش ---- کنون بجز دل خوش هیچ در نمیباید
جمیلهایست عروس جهان ولی هش دار ---- که این مخدره در عقد کس نمیآید
به لابه گفتمش ای ماه رخ چه باشد اگر ---- به یک شکر ز تو دلخستهای بیاساید
به خنده گفت که حافظ خدای را مپسند ---- که بوسه تو رخ ماه را بیالاید
-------------------------------------
حضرت حافظ
۱۳۸۷ خرداد ۲۲, چهارشنبه
...
-----------------------------
خوش امد گل وزآن خوشتر نباشد ---- که در دستت به جز ساغر نباشد
زمان خوشدلی دریاب و در یاب ---- که دایم در صدف گوهر نباشد
غنیمت دان و می خور در گلستان ---- که گل تا هفته دیگر نباشد
ایا پرلعل کرده جام زرین ---- ببخشا بر کسی کش زر نباشد
بیا ای شیخ و از خمخانه ما ---- شرابی خور که در کوثر نباشد
بشوی اوراق اگر همدرس مایی ---- که علم عشق در دفتر نباشد
ز من بنیوش و دل در شاهدی بند ---- که حسنش بسته زیور نباشد
شرابی بی خمارم بخش یا رب ---- که با وی هیچ درد سر نباشد
من از جان بنده سلطان اویسم ---- اگر چه یادش از چاکر نباشد
به تاج عالم آرایش که خورشید ---- چنین زیبنده افسر نباشد
کسی گیرد خطا بر نظم حافظ ---- که هیچش لطف در گوهر نباشد
-----------------------------
شعر از حضرت حافظ
۱۳۸۷ خرداد ۲۰, دوشنبه
.....
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی ....دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو.... ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
زیرکی را گفتم این احوال بین، خندید و گفت.... صعب روزی، بوالعجب کاری، پریشان عالمی
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل.... شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست.... ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست.... ره روی باید جهان سوزی، نه خامی بی غمی
آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست.... آدمی دیگر بباید ساخت، و از نو عالمی
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم ....کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی
گریه ی حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق.... کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی
شعر از حافظ
................................................................